توسط
کمانگیر
در روز 19 مارس 2016
مارس
19

چهارشنبه بعدازظهر، در یکی از ساختمانهای دانشگاه تورنتو، در یک جلسهی گفتگو دربارهی مهاجرت به مریخ شرکت کردم. جلسه دو ساعت طول کشید و موضوع ِ آن، جنبههای فنی و اخلاقی ِ قابل ِ زیست سازی ِ مریخ بود. برگزارکنندگان در ابتدای جلسه توضیح دادند که بحثهای زیادی دربارهی سفر به مریخ و زندگی در آن انجام میشود، اما جنبههای اخلاقی و انسانی ِ این مساله چندان مورد ِ توجه نیست.
سه نفر از پنج مدعو، دیدگاهی فنی و تکنولوژیک به مساله داشتند. از این سه نفر، یکی از ناسا آمده بود و دو نفر در محیط ِ دانشگاهی دربارهی موضوع تحقیق میکردند. مدعو ِ دیگر، وبلاگنویسی بود که در زمینهی ستارهشناسی و سفر فضایی مینوشت و نفر پنجم یک متخصص هانا آرنت بود و از دیدگاه ِ فلسفهی سیاسی به موضوع نگاه میکرد.
از همان نیم ساعت ِ اول ِ برنامه مشخص بود که برای «دانشمندان» ِ جمع، سوال ِ مهم «چگونه» است و نه «چرا». این گروه، درگیر مسایلی از این جنس بود که «چگونه میتوان علیرغم ِ نبود ِ میدان ِ مغناطیسی در مریخ، از ساکنین ِ مستعمرهی جدید دربرابر بمباران ِ تشعشعات مرگبار حفاظت کرد؟» و یا «آیا انفجار چند بمب ِ هستهای در قطبهای مریخ، به ایجاد جو در آن کمک میکند؟» وبلاگنویس اما چندان ِ درگیر ِ جزییات نبود و تصویری کلی از اتفاق داشت که پرهیجان و وسوسهانگیز بود. بهنظرم رسید که سوال ِ اساسی برای او این بود که «چرا نه؟». فلسفهدان ِ جمع، که کمتر از همه حرف زد، بیشتر از هر چیز در حیرت بود و مدام میپرسید «چرا میخواهیم به مریخ برویم؟ صرفا چون میتوانیم به مریخ برویم؟»
وبلاگنویس ِ جمع را جدی نمیگرفتم. بهنظرم درگیری مهمتر ِ او، مطلب برای پستهای بعدی وبلاگش بود. دانشمندان ِ جمع را میفهمیدم. برای آنها، غور در زمینهی سفر به مریخ، نه فقط منبع ِ درآمد، که مسالهای هویتی بود. بهنظرم، این انتظار ِ زیادی است که از آدمیزادی که ۳۰ سال از زندگیاش را به کار روی سیکلهای بستهی شیمیایی و اهمیت ِ آنها در حفظ ِ حیات گذراندهاست، خواسته شود که از خودش بپرسد «چرا انتقال ِ آدمیزاد به مریخ یک پروژهی مهم است؟» حدس میزدم که ذهن ِ دانشمندان درگیر ِ مقالهی بعدی که مینویسند، و این احتمال که در Nature چاپ شود، و موقعیت ِ شغلی با وجود ِ کاهش ِ بودجهها است. آنها ژنرالهای جنگ بودند و نمیشد انتظار داشت که نگاهی فلسفی به مساله داشته باشند. اما فلسفهدان ِ جمع هم، اگر چه بهنظرم موضعی اخلاقیتر داشت، و اگرچه من با او همدلی داشتم، عاری از خودخواهی نبود. تصور میکردم که اگر پروژهی سفر به مریخ، به جنبههای فنی ِ آن تقلیل داده شود، فیلسوف، موقعیتهای کاری و موضوع ِ مقالههای آیندهاش را از دست خواهد داد.
بهنظرم دستآورد ِ اصلیام از جلسه، رسیدن به این مشاهدهی همیشگی بود که چقدر نابینا هستم. تخیل کردم که سطح ِ زمین و ابعاد ِ بدنم، نقطهی صفری است که در بالا و پایین ِ آن، جهانهایی وجود دارد و من به این جهانها نابینا هستم. یکی از دانشمندان در زمینهی جلوگیری از آلودگی مریخ به باکتریهای زمینی کار میکرد و توضیح میداد که هیچ تضمینی وجود ندارد که مریخنوردهای متعددی که در سالهای گذشته به سیارهی سرخ فرستاده شدهاند، آن را آلوده نکرده باشند. این باکتریها، که در همین لحظه در اطراف من وجود دارند، دنیایی در زیر ِ نقطهای هستند که من در آن زندگی میکنم. در همینحال، چند صد میلیون کیلومتر دورتر، دنیایی وجود دارد که احتمال دارد در آن رودخانههای آب ِ شور ِ زیرزمینی وجود داشته باشد.
جلسه بهنظرم نقطهی تلاقی ِ نابیناییها بود. هر کدام از متخصصین، و من هم، مریخ را با عینکی ویژه میدید و در عین ِ حال از مشاهدهی عینک ِ خودش و نابیناییاش عاجز بود. نکتهی شگفت این است که این عجز، رهاییبخش و دلپذیر است.
توسط
کمانگیر
در روز 16 مارس 2016
مارس
16

بهنظرم Deadpool فیلم بدی است و در این بد بودن، خیلی خوب است. American Sniper هم، چنین چیزی بود؛ در نگاهش، آمریکایی نژاد ِ برتر بود و عراقی چیزی که میشود شمرد. از همان پوستر ِ فیلم، و پرچم ِ بزرگی که در زمینه تاب میخورد، میشد فهمید که فیلم، یک روایت ِ خاص از جهان دارد که بخشی از آدمیزاد را به ناف ِ آسمان وصل میکند و بقیه را، در بهترین حالت، فراموش میکند و، در بدترین حالت، جلوی دوربین ِ تکتیرانداز قرار میدهد.
اما کاری که American Sniper در عوالمی وطنپرستانه و کاملا جدی انجام میدهد، Deadpool در ظاهر ِ شوخی پیش میبرد. دختر زیبای موسیاهی که روسپی است، و مرد ِ داستان برای ۵۱ دقیقه اجارهاش میکند، اما با ظهور ِ عشق «پاکدامن» میشود. کشتنهای مکرر و مفرح. و اوج ِ اتفاق، سکانسی که Deadpool نام Francis را با جسدها مینویسد. سکانس ِ شوخی با هشتم مارس هم جایی در این بین اتفاق میافتد.
تخیل کردم که PK به جای سرگردانی در شهرهای هندوستان، جایی در آمریکای شمالی فرود بیاید و در همان احوال ِ مغشوشاش وارد سینمایی بشود و Deadpool را تماشا کند. علاقهمند بودم که روایت ِ PK را از موجودات ِ دوپایی که اخیرا کشف کردهاست بدانم. تصور نمیکنم این روایت به آدمیزاد نگاه ِ علاقهمندانهای داشته باشد. و سوال ِ اساسی همین است. عاملی به ساختار ِ مسلط ِ فرهنگی اجازه میدهد که سه نفر را در یک خط بگذارد و با یک گلوله آنها را از پا بیاندازد و به خشونت متهم نشود. این تصور را دوست میدارم که در نسخهی خاورمیانهای ِ Deadpool، مردی تیره پوست، با حظ تعداد ِ آدمهایی که با هر گلوله کشتهاست را میشمرد، و مخاطب، با هر شلیک، پاپکورن ِ بیشتری در دهانش میگذارد و به این نتیجه نمیرسد که مرد ِ خاورمیانهای خشن است.
اما نکته این نیست که هالیوود بر جهان مسلط است و نرمهای فرهنگی را دیکته میکند. من، نمیدانم که دقیقا اینطور هست یا نه. نکتهی اساسی این است که از جمع ِ آدمیزادی برمیآید که مرد ِ خاورمیانهای را «اسلحه به دست» و مرد ِ اروپایی را «سامسونیت به دست» تصور کند و همچنان تضادی در Deadpool نبیند. این توانایی ِ آدمیزاد در تن دادن به روایتهای معمول از جهان را دردناک و خطرناک میبینم.
توسط
کمانگیر
در روز 9 مارس 2016
مارس
9

توی ماشین نشسته بودیم، گفت «نمیدونم چرا آدمها اینقدر سختشونه که قبول کنن که رابطهای که خیلی هم خوب بوده دیگه تموم شده». بعد چند لحظه زل زد به فرمان و ادامه داد «خودشون رو اذیت میکنن.» من تاکید کردم «و دیگران رو».
یادم به کتابی میافتد که انگار اسماش «آذرستان» بود و تا چند لحظه پیش فکر میکردم نویسندهاش عباس معروفی است، که نیست. در داستان، پدری به ناروا کشته شده است و جمع از پسر میخواهد که خونخواهی کند. پسر اما بچه و زندگی دارد و میخواهد خشماش را فرو بخورد و خط ِ خون را دراز نکند. میگویم «بخشیاش اثر جمعه. یک نفر رو در اتفاق انتخاب میکنه، اغلب آدمی که ضعیفتره یا صداش بلندتره، و ترغیباش میکنه که خاطرههای خوش رو به گند بکشه.»
به جمعهای آدمیزاد مشکوکام. بخش مهمیاش تردید در objective بودن آدمیزاد است. زیاد شده است که تک نفرهایی را با دقت مشاهده کردهام و ندیدهام که آدم ِ روبرویم objective باشد. کم دیدهام که آدمیزاد این احتمال را لحاظ کند که اشتباه میکند. Descartes’ Error را که خواندم به نظرم رسید تردید در objectivity آدمیزاد بیشتر از یک نظریهی محدود و ناقص است و برای آن شواهد ِ قابل دفاعی وجود دارد. نکتهی کلیدی این است که در احوالی که تک تک ِ آدمیزاد، غرقهای روی اقیانوس ِ گذشته و خاطره و تخیلاتش است، امیدی به جمع ِ آدمیزاد ندارم. نویسندهی The Wisdom of Crowds البته به جمع بسیار امیدوار است. Trumbo و High Noon و An Enemy of the People اما حرف دیگری میزنند.
این همه را این جمله از این پست در ذهنم جرقه زد: «اجتماعی هستیم اما در قبیله زندگی نمی کنیم».
نکتهی اساسی همین «رفتار قبیلهای» است.
عکس از اینجا
توسط
کمانگیر
در روز 6 مارس 2016
مارس
6

خبر سرراست و دلپذیر است. در سکانس اول، عکسهایی از مرتضی احمدی، پسر ۵ سالهی افغان، در شبکههای اجتماعی منتشر میشود. او در این عکسها کیسهای پلاستیکی بر تن دارد که شبیه لباس بازیکنان تیم آرژانتین است. پشت لباس، نام و شمارهی لیونل مسی نوشته شده است. در سکانس دوم، رسانه وارد میشود، بیبیسی با خانوادهی مرتضی تماس میگیرد و او اولین جملهاش پشت گوشی این است: «مه مسی هستم». این سکانس با عکسهای بیشتری از مرتضی همراه است. در یکی از این عکسها او «شمارهی پیراهنش» را میبوسد. سکانس سوم، نقطهی اوج است. ابرمرد از صفحهی تلویزیون بیرون میآید و میگوید «در صورت اثبات هویت مرتضی احمدی، (علاقمند است) برای او کاری بکند». او برای مرتضی، که «خودش توپ ندارد و از کاکایش (عمویش) توپ قرض میگیرد» «یک توپ و پیراهن امضا شده و پیام مخصوص میفرستد».
اتفاق در نقطهی تلاقی فیسبوک، mass media و فوتبال حرفهای اتفاق میافتد. عکس را همایون، برادر مرتضی، در فیسبوک منتشر کردهاست. خبر از آنجا، از طریق رسانه، به «ستاره» رسیدهاست. بعد از یک پاسکاری بین رسانه و ستاره، توپ و پیراهن امضا شده به سمت مرتضی شوت شده است و رسانه و فیسبوک خبر را نقل کردهاند. مرتضی حالا توپ دارد. نوشتم «نقطهی تلاقی فیسبوک، mass media و فوتبال حرفهای»، دقیقتر مینویسم «نقطهی تلاقی corporationی بهنام فیسبوک و corporationی به نام رسانه و corporationی به نام فوتبال حرفهای».
میفهمم که مرتضی از این اتفاق خوشحال است. حالا او گوشهی بیغولهاش، که در زمینهی عکس اول دیده میشود، یک توپ امضا شده دارد. تخیل میکنم که بعد از این، هربار تیم مسی روی صفحهی تلویزیون میآید، مرتضی توپش را کمی محکمتر بغل میکند. مرتضی در این تصویر پسر ۵ سالهای است که در وسط مثلث ِ سه غول نشستهاست و توپش را به خودش فشار میدهد. غول اول رابطهی انسانی را، غول دوم علاقهی آدمیزاد به خبردار بودن از اطرافش را، و غول سوم فعالیت بدنی را استثمار میکند. اینجا استثمار را برای exploitation استفاده میکنم و اشارهی مکررم به corporatist society را از Unconscious Civilization گرفتهام.
چامسکی در Necessary Illusions میگوید ورزش حرفهای قدمی برای نزدیک کردن آدمیزاد به هلهله کردن برای موجودیتهایی است که دخلی به او ندارند. میگوید وقتی مدرسه میرفتهاست در شگفت بوده است که چرا باید تیم راگبی مدرسهی خودش را تشویق کند، درحالیکه رابطهی ویژهای با اعضای تیم نداشته است. طنز تلخ اتفاق دقیقا این نیست که ناشناسی به نام لیونل مسی روی پردهی تلویزیون نقش میشود و مرتضی احمدی برایش دست میزند و با کیسهی پلاستیکی وانمود میکند که لیونل مسی شده است. بلاهت اتفاق وقتی دردآور میشود که لیونل مسی، زاکربرگ و ارباب رسانه، داستان پسرک را سر دست میگیرند و آدمهای دیگری از جنس پسرک برای این مثلث ِ باطل هلهله میکشند. درد ِ بزرگتر ِ وضعیت این است که روایت، سکانس چهارمی دارد که نه فیسبوک و نه رسانه آن را نقل نمیکنند. در این سکانس، مرتضی احمدی از جلوی دوربینها کنار زده میشود، و خبر ِ سرراست و دلپذیر دیگری توجهها را به خود پرت میکند.
توسط
کمانگیر
در روز 28 فوریه 2016
فوریه
28

آخر هفتهی پیش، چند ساعت را با عزیزی در بیمارستان سپری کردم. اتفاق میتوانست مهم باشد، که بعد از چند عکس و MRI گفتهشدیم که نیست. در این فاصله، نوزادی تا دم مرگ رفت و برگشت و پیرمردی چند بار روی تخت به اتاقهای مختلف برده شد. از بیمارستان که بیرون آمدیم، خورشید از یک طرف ِ آسمان به طرف ِ دیگر رفته بود. سوار ماشین شدیم، قبض پارکینگ را دادیم و اتفاق تمام شد. و نکتهی کلیدی همین بود، چند ساعت حضور در بیمارستان و همهی آزمایشهایی که انجام شد و ملاقات دکتر و ما دستی در جیب نکردیم. این، بهنظرم نکتهی کلیدی است.
واضح است که دستی جایی در جیبی رفت و این جیب و جیب من و دوستم به هم متصل هستند. اما نکتهی کلیدی این است که، اول، وقتی دوستم احساس کرد که نیاز به کمک ِ پزشکی دارد، ملاحظات ِ مالی در آخر فهرست ِ نگرانیهایش بود. از طرف ِ دیگر، رابطهی او و پزشک، جنس ِ اقتصادی نداشت. اهمیت ِ این نکته را حالا میفهمم که درگیر ِ جراحی ِ دندان ِ عقلم هستم، که هویتی کاملا اقتصادی دارد.
از بیمارستان که بیرون میآمدیم، تخیل کردم که نه فقط درمان، که غذا، محل زندگی، و پوشش هم از همین قاعده پیروی کنند. دنیایی را تخیل کردم که درآن، آدم ِ گرسنه حق دارد از فروشگاه سیب بردارد. تصور کردم در صف ِ خروج از فروشگاه، آدمها این امکان را دارند که بگویند «گرسنهام» و بیرون بروند. کافهای نزدیک واترلو هست که بصورت «مرحمت عالی» اداره میشود. اگر گرسنهای، و پول نداری، میگویی و میروی. شبیه ِ همین اتفاق، البته دربارهی جایی برای خوابیدن و چیزی برای پوشیدن قابل تخیل هستند.
حقیقت این است که در شهرهایی از کانادا، این اتفاق در حال افتادن است. تاکید میکنم «شهرهایی از کانادا» و نه همه جای آن، چون تصور نمیکنم مناطق ِ زندگی ِ ساکنین ِ اولیهی کانادا، reserve ها، در این مجموعه باشد. اما در تورنتو، برای مثال، کسی گرسنه نیست و هرکسی میتواند جایی برای خوابیدن و چیزی برای پوشیدن پیدا کند.
پاسخ ذهنیام به تخیلام این بود که «اگر آدمها برای خدمات پول ندهند، زیادهروی خواهند کرد». تصور کردم که تخیلام را در فیسبوک نوشتهام و دیدم که کسی این جمله را زیر حرفم نوشت. و بهنظرم این نکتهی اساسی است. چنین دنیایی را میشود تخیل کرد و پیاده کردن ِ آن، کاری بدیهی نیست. اما، و اینجاست که باید دقت کرد، ترس از شرایط ِ حاضر در چنین دنیایی، دلیل ِ خوبی برای فکر نکردن دربارهی آن نیست. به عبارت ِ دیگر، ممکن است برپاکردن ِ ساختاری که در آن آدمها به نیازهایشان دسترسی داشته باشند، کار ِ دشواری باشد، اما بلاهتی که در آن زندگی میکنیم، جایگزین ِ قابل دفاعی نیست.
اینطور نگاه میکنم، آدمیزاد زیاد در حداقل ِ موضعی، local minima، میافتد. این وقتی است که موقعیت ِ جاری، مطلوب نیست، اما هر تغییری خطرناک بهنظر میرسد. بهنظرم این زمان خوبی است که به این ترسها دقیقتر نگاه کرد. سوال ِ کلیدی این است، شگفت نیست که سیر بودن ِ شکم و داشتن سقفی بالای سر، از حقوق ِ اساسی هر شهروند تلقی نمیشوند؟
توسط
کمانگیر
در روز 23 فوریه 2016
فوریه
23

جملهی دقیقتر از «رای میدهم» این است که «در انتخابات شرکت میکنم». و در انتخاباتی که در پیش است شرکت میکنم، با دانستن این نکته که بدلایل قانونی، و واضح، نمیتوانم رایام را در این انتخابات به صندوق بیاندازم. یا اینطور بگویم، این نوشته، شرکت ِ من در این انتخابات است. توضیح میدهم.
شرکت در انتخابات شکلهای مختلفی دارد – شرکت در انتخابات لزوما حضور در پای صندوقهای رای نیست. میتوانم تصور کنم که حرف زدن دربارهی انتخابات، بهعنوان یکی از ابزارهای مراقبت از دموکراسی، یکی از روشهای شرکت در انتخابات است. رای دادن به نامزدی که میدانم رای نمیآورد، نوشتن پیام روی برگهی رای، باطل کردن برگهی رای، و مخالفت مدنی با جزییات ِ برگزاری ِ انتخابات، شکلهای دیگری از شرکت در انتخابات هستند. با این تعریف کلی، اگر در ایران زندگی میکردم، حتما در انتخابات شرکت میکردم.
اجباری برای شرکت در انتخابات وجود ندارد – نکتهی مهم این است که شرکت در انتخابات، اجباری نیست. به عبارت ِ دیگر، هرکسی حق دارد در انتخابات شرکت کند یا از آن دوری بجوید. توضیحی برای تحقیر ِ کسی که در انتخابات شرکت نمیکند نمیبینم.
دربارهی این انتخابات هیچ چیزی نمیدانم – و این مهمترین موضوع است. در شبکههای اجتماعی میبینم که گروههای مختلفی فعالیت ِ انتخاباتی میکنند، اما بهدلیل بیشتر از ده سال دوری از فضای ایران، برداشت ِ قابل اتکایی از جریانهای سیاسی ِ موجود ندارم. علاوه بر این، بخشی بهدلیل درگیریهای زندگی و کار و بخش ِ مهمتری بهدلیل ِ علایق ِ حرفهای و شخصی ِ متفاوت، از فضای سیاسی ِ ایران دور هستم. به این دلیل، نظاره میکنم و میزانی حسرت میخورم.
راهی جز اصلاحطلبی نمیشناسم – دموکراسی یک فرایند است و هیچ روشی برای «ایجاد» آن در یک جامعه نمیشناسم، مگر تمرین ِ آن و تن دادن به راه ِ درازی که گروههای انسانی ِ دیگر طی کردهاند. به این دلیل، با لحاظ ِ اینکه کسی را بهدلیل ِ تصمیم ِ متفاوتش دربارهی انتخابات شایستهی تحقیر نمیدانم، باور دارم که راهی جز گفتگو برای حل ِ مشکلات ِ آدمیزاد وجود ندارد. انتخابات، بهنظرم، قدمی در این گفتگوی جمعی است.
عکس از ایران نیست.
توسط
کمانگیر
در روز 17 فوریه 2016
فوریه
17

اتفاق ِ اول، چند ماه پیش افتاد. و از همان اتفاق ِ اول، وضعیت، چیزی بین خیال و واقع بود. اتفاق را با روانم و با تنم تجربه میکردم و از آن در شگفت میشدم، و همچنان میدانستم که حرف زدن از اتفاق، چه جنس واکنشی را برمیانگیزد. و همین، همین جنس ِ معمول ِ واکنش به اتفاق، همین، بخشی از اتفاق بود. و هست.
سمت ِ چپ ِ فکام درد میکرد و درگیر ِ کارهایی بودم و فرصت نمیشد که سراغ ِ دندانپزشکم بروم. دندانپزشک را چند سال پیش از روی آگهی ِ بزرگاش در ایستگاه مترو کشف کردهبودم و تا چند ماه پیش، سالی چهار نوبت برای «جرمگیری» پیشاش میرفتم. یکی دو باری حفرههایی هم در دندانهایم کشف و مرمت کرده بود. تا قبل از این، حضورش چیزی بود بین آزار و آرامش ِ خیال. آزار بود با اصطکاک ِ فلزیاش روی دندانهایم و آرامش بود که درد ِ بیدلیل ِ دندان نخواهم کشید. اینطور بود که پنجشنبه ظهری که درد ِ دندانم بالا گرفت و روی تقویم دیدم که چهارشنبه قرار ِ معمول ِ دندانپزشکی دارم، خیالم راحت شد، سری به داروخانه زدم، برای شب ِ مبادا داروی بیحسی دندان گرفتم، و منتظر ِ دیدار ِ متخصص ِ امر ِ دندان شدم. جمعه شب، دوستی روایت ِ مبسوطی از کاربرد ِ «اصلی» داروی بیحسی برایم گفت و حظ بردم و درد ِ دندان گاهی آمد و گاهی رفت و سرآخر، شبی که درد امانم را بریده بود، با غرغرهی ویسکی خودم را کشیدم تا چهارشنبه و موعد ِ دیدار.
در ساعت چهار بعدازظهر ِ چهارشنبهی پاییزی، از پلهها بالا رفتم و از در چهارم، سمت چپ، تو رفتم و با خانم منشی، که موهای سیاهی دارد، احوالپرسی کردم، و روی صندلی مجهز ِ دندانپزشکی نشستم و دهانم را باز کردم و منتظر ِ دندانپزشک ِ عزیزم با روپوش سفیدش شدم، و شی پلاستیکی را روی دندانم فشار دادم و دستگاه برقی زد و عکس روی مونیتور آمد و دندانپزشک چند بار به سمت مونیتور جلو رفت و عقب آمد و سرآخر گفت «چیزی نمیبینم. دردت مهم نیست» و به دستیار ِ اوکراینیاش با گوشوارههای زمردی اشاره کرد که «ببرش جرمگیری» و من رفتم جرمگیری و دندانم درد میکرد و دردش مهم بود.
سه ساعت یکبار مسواک و دهانشویه و دو شب یکبار غرغرهی ویسکی که دردم را تخفیف نداد، گوشی را برداشتم و برای خانم منشی، که موهای سیاهی دارد، توضیح دادم که هنوز درد دارم. چهارشنبهی بعد و اصرار حضرت ِ سفیدپوش که «چیزی که مسبب درد باشد نمیبینم» را که شنیدم خشمام را حفظ کردم، اما اصرار ِ خانم منشی، که موهای سیاهی دارد، که نوبت ِ جرمگیری بعدی را برایم بگذارد، از کوره درم برد. در خیالم عربده کشیدم و در ظاهر لبخند زدم و توضیح دادم که priority در وضعیت ِ حاضر، درد ِ پرآزار ِ دندانم است. این شد که ارجاعیهی جراح ِ دندانپزشک گرفتم که چهار دندان عقل، و یک دندانم که قبلا root-canal شده است و یک دندان دیگر را بکشم. همان شب خواب دیدم که به دندانپزشک ِ سفیدپوش میگویم درد دارم و منشیاش، که موهای سیاهی دارد، با مشت به صورتم میکوبد و دندانهایم بیرون میپاشند و سفیدپوش با لبخندی سوال میکند هنوز درد دارم یا نه. سفیدپوش ِ خوابم خودکار سیاه به یک دست و دستهای کاغذ به دست دیگر داشت. انگار همان لحظه از یکی آزمایشهای فیلیپ زیمباردو بیرون پریده باشد یا در مستندی دربارهی فوکو نقش بازی کرده باشد.
تردید ِ اگزیستانسیلام به موقعیت ِ دندانپزشکبودگی اما، در تمام ِ این لحظات هنوز چندان پا نگرفته بود. و این خودش حکایتی است که با سنگ ِ مرمر و آبشار ِ درون اتاقی شروع میشود. که حرفش را وقتی دیگر میزنم.
عکس از اینجا
توسط
کمانگیر
در روز 10 فوریه 2016
فوریه
10

به این برداشت ِ شگفت رسیدهام که «جنس ِ دیگر» را نمیشناسم. یا اینطور بگویم، برای زمانی طولانی فرض کردهام که «مرد» و «زن»، موجوداتی بسیار مشابه هستند. و این اطلاقهای کلی را با احتیاط استفاده میکنم. فرض ِ اساسیام این بودهاست که تفاوت ِ واضحی بین مرد ِ نوعی و زن ِ نوعی وجود ندارد. به بیان ِ مجردتر، فرض کردهام که تفاوت ِ یک مرد و یک زن لزوما چندان بیشتر از تفاوت ِ دو مرد و یا تفاوت ِ دو زن نیست. به این برداشت رسیدهام که این فرض، نادقیق بوده است و منجر به اتفاقات ِ ناخوشایندی شده است. توضیح میدهم.
اول، این که برداشتم چه چیزی نیست. این نکته را فرض ِ اساسی میگیرم که مرد و زن از نظر حقوق ِ انسانی و تقسیم منابع کاملا برابر هستند. به این دلیل، حرفی که میزنم ارتباطی به اباطیل ِ مردانه، و گاهی زنانهی، زنستیزانهای ندارد که گاهی بعد از آبجوی دوم اتفاق میافتد. آدمهای زیادی، اغلب زن و بعضی مرد، برای برابری جنسیتی جنگیدهاند. من به حاصل ِ این نبرد، احترام میگذارم.
تصور میکنم که آشکارترین تفاوت بین دوجنس، ریشههای تولیدمثلی دارد. همچنان آگاهم که لزوما اندام جنسی و زنانگی و مردانگی همبستگی تام ندارند. بهنظرم این ادعا قابل دفاع است که برای مردان رفتار رختخوابی کمهزینهتر است. از طرف ِ دیگر، هنوز و در سال ۲۰۱۶، با احترام به نخستوزیر کانادا و «چون سال ۲۰۱۵ است»اش، اغلب ِ ابزارهای جلوگیری از بارداری روی بدن زنان «نصب» میشوند و میدانیم که این «راهحل»ها سرطانزا هستند. تصور نمیکنم با این ادعا چندان بتوان مخالفت کرد که هنوز هم بار ِ تولیدمثل، و جلوگیری از آن هم، بر دوش زنان است. این فشار ِ اجتماعی، و به بیان ِ بهتر «بدیهیانگاری ِ اجتماعی»، خود را در وجوه دیگری از رابطهی دیگرجنسخواهانه هم نشان میدهد: گفته میشود، که زندگی جنسی ِ یک مرد از ۲۰ تا ۷۰ سالگی چندان تفاوتی نمیکند، اما برای زنان نقطهی پایانی، خیلی قبل از ۷۰ سالگی وجود دارد، که، گفته میشود، که زنگ پایان زندگی جنسی آنها را میزند. این نظریهی بیزمانی ِ مردانه و درگیر زمان بودن ِ زنانه، بوضوح، وضعیتی نابرابر ایجاد میکند.
اما بهنظرم، مساله صرفا جنبههای انسان-ساخته نیست. زنان، یک چهارم ِ زندگی ِ خود را در پریود ِ ماهانه میگذرانند و هیچ مردی هیچ تصوری از این وضعیت ندارد. برداشت ِ مردانه از پریود ِ زنانه، اغلب، مبهم و آمیخته به شوخی است. این بهنظرم تصادفی نیست که مردان برای وضعیتی که در آن عصبی و ناآرام هستند، عبارت «پریود بودن» را انتخاب کردهاند. چطوری؟ پریودم. از آن پیشتر، هیچ مردی تصوری از بارداری و زایمان ندارد. گاهی به این فکر میکنم که اگر امکانپذیر بود که مردان، بارداری و زایمان را تجربه کنند، وضعیت ِ منحنی ِ رشد جمعیت چطور میبود. آیا همچنان برای مردان، تولیدمثل، اتفاقی بدیهی میبود؟
بهنظرم، سوال ِ اساسی این است که چطور باید ساختاری ذهنی برپا کرد که در آن، لزوم ِ برابری حقوقی و انسانی مردان و زنان بدیهی باشد و در عین حال ِ تفاوتهای دو جنس به رسمیت شناخته شود. این، بهنظرم، گذار از وضعیت ِ دوگانهی برابری-نابرابری به موقعیت ِ برابری ِ نابرابر است. در این نگاه، «تردیدی نیست که مردان و زنان از نظر انسانی برابر هستند، اما….». نکتهی کلیدی این است که چند نقطهی بعد از «اما» چطور پر میشود که با بخش ِ اول جمله تضادی نداشته باشد.
تصویر – از Suffragette
توسط
کمانگیر
در روز 2 فوریه 2016
فوریه
2

با قاب کردن کلام «بزرگان» و چسباندناش در شبکههای اجتماعی، رابطهی دوگانهای دارم. برای خودم زیاد اتفاق افتادهاست که در حال خواندن کتابی، از صفحه عکس گرفتهام و با توضیح مختصری در فیسبوک و توییتر و گوگل+ منتشر کردهام. برداشتم در چنین مواقعی این بوده است که چند جملهای که زیرش خط کشیدهام حرفی را میزند که خواندنی است. در عین حال، دیدن هرروزهی همین رفتار در شبکههای اجتماعی گاهی از کوره به درم میبرد. و نکته، جملات ِ بیربط ِ منتسب به دکتر شریعتی و انیشتین نیست.
اوج خشمام وقتی است که جملهای از استیوجابز و هنری فورد آویزان دیوار فیسبوک میشود. آخرین مورد، از این جنس، وقتی بود که کسی جملهای را به این عنوان جایی چسبانده بود که «صرفهجویی از طریق خرج نکردن برای تبلیغات مثل این است که کسی بخواهد با نگهداشتن عقربهی ساعت جلوی زمان را بگیرد». و اصلا نکته این نیست که این جمله دقیقا چه میگوید و چیزی که میگوید دقیقا چه ارزشی دارد.
میفهمم که اینکه میتوانم پول بلیط سینما و تیاتر بدهم، در گروی ساختار اقتصادی-سیاسیای است که به دست ِ استیوجابز و هنری فورد برپا شده است. دردم این نیست. سرم وقتی درد میگیرد که ابزار ِ سیر کردن ِ شکم، وارد خانه و اتاق خوابم میشود. نکتهی کلیدی این است که برای من، استیوجابز و مارک زاکربرگ موجوداتی هستند که از استثمار ِ جسم ِ کارگر ِ چینی و ذهن ِ من، حساب ِ بانکیشان را پر میکنند. اینکه در این مسیر، کارگر چینی نانی برای خوردن دارد و من مطلب ِ دوستم را لایک میزنم، از اساس اتفاقی جانبی است که برای استیوجابز و مارک زاکربرگ به این دلیل ارزش دارد/داشت که جریان ِ درآمدشان را تضمین میکند.
انواعی از رفتار، آدمها را برایم زیر سوال میبرد. یکی هم سر ِ دست بردن ِ رییس ِ کل است.
عکس – دنبال طرح روی جلد McDonaldization of Society میگشتم که این گرافیتی را پیدا کردم.
توسط
کمانگیر
در روز 31 ژانویه 2016
ژانویه
31

میبینم که تضادی شگفت در اطرافام چیره است. از یک طرف، فرض ِ کلیدی این است که آدمیزاد در زمانهی خردورزی زندگی میکند. از طرف ِ دیگر، مهمترین سوالات به رسمیت شناخته نمیشوند. توضیح میدهم.
جایی میخواندم، شاید در Biology as Ideology، که با افول ِ قدرت ِ کلیسا، علم، بار ِ توضیح ِ جهان را بهعهده گرفت. در نبود ِ خالق ِ متعالی که سفتی ِ زیر ِ پا را تضمین کند، دانشمندان، در تصور ِ عامه، عهدهدار ِ این نقش ِ مهم شدند که نشان بدهند که آنچه که هست، باید باشد. «روی کرهی زمین نابرابری شدید ِ اقتصادی وجود دارد، چون آدمها ژنتیک مختلفی دارند که بعضی را باهوشتر از دیگران میکند.» نکتهی کلیدی این است که این نظریهی دلپذیر، از اساس زیر سوال است، اما نکته دقیقا این نیست. موضوع ِ اساسی این است که یک فرض ِ عمومی این است که پرسشگری بر جهان مستولی شده است. این، بهنظرم، یکی از Necessary Illusion هایی است که حفظ ِ نظم ِ عمومی عمیقا به آن وابسته است. و همینجاست که نپرسیدن ِ سوالهایی، جالب ِ توجه میشود.
یکی از این سوالهای کلیدی، مسالهی جمعیت است. هفت میلیارد آدمیزاد روی کرهی زمین زندگی میکنند و این عدد قرار نیست بهاین زودی کاهش پیدا کند. با احتساب ِ میزان ِ مصرف ِ آدمیزاد، سوال ِ کلیدی این است که چه تحلیلی از تولیدمثل وجود دارد که بهلحاظ اخلاقی آن را به اقدامی پذیرفتنی بدل کند. اما این سوال دردناک است. تولیدمثل Ctrl+Z ندارد و آدمیزاد ِ در جستجوی اثبات ِ درستی روایتش از زندگی، این سوال را ناسوال قلمداد میکند.
در کافه، کنار خیابانی در تورنتو، نشستهام و روی مقالهای کار میکنم که یکی از اهدافش خارج کردن یک معادله از local minimum است. آدمها و ماشینها را که نگاه میکنم، نمیتوانم نبینم که بخش ِ بزرگی از جمعیت ِ انسانی، انگار در local minimumی گیر افتاده است که وضعیت ِ کلی را برای همگی بسیار خطرناک میکند. این وضعیت، بوضوح، همان Tragedy of the commons است که ۱۵۰ سال است، حداقل در نظر، برای آدمیزاد آشناست. در عمل اما، آدمیزاد دارد دور ِ خودش میچرخد و گودال را برای خودش و دیگران عمیقتر میکند.
درد ِ اول این است که لختی ِ پادشاه، دغدغهی هرروزهی آدمیزاد نیست. درد ِ بزرگتر این است که خیلی اوقات، حتی این سوال به رسمیت شناخته نمیشود. توهم ِ خردورزی و نابینایی ِ عامدانه، دو سوی تضادیست که بهنظرم شگفت است.
عکس – فریمی از Human Vol. 2