توسط
کمانگیر
در روز 16 ژوئن 2016
ژوئن
16

چند روز پیش، همراه رفیقی، سراغمان به فروشگاه دیسنی افتاد. رفیق میخواست چیزی برای کسیش بگیرد و من چند دقیقهای فرصت داشتم که بین قفسهها بگردم و به تل ِ پلاستیک و رنگ و صورتی خیره بشوم. عروسکها همه بلوند نبودند و کمی اندازهها به آدمیزاد ِ زندهی نفسکش نزدیکتر بود، اما این تنها مشاهدهام نبود. دیدم در «جنگ ستارگان» بلعیده شدهام. عروسکهایی در اندازههای مختلف، از چیزهایی که کف دست جا میشد تا کولهپشتی و لباس و بشقاب، و تلویزیونی هم یک بازی کامپیوتری یا چیزی شبیه این با مضمون جنگ ستارگان پخش میکرد.
چند ساعت بعد، در جمعی از دوستان، از اتفاق ابراز نارضایتی کردم. جواب دوستی این بود که والت دیسنی لوکاسفیلم را خریده است و این دقیقا کاری است که دیسنی با تمام «محصولاتش» میکند. محصولات را، با آن «ش»ی پرمدعا، در گیومه میگذارم، چون این دقیقا همان نکتهای بود که با آن مخالفت کردم و هنوز هم مخالفت میکنم.
گفتم جنگ ستارگان، اگر مالکی دارد، بوضوح صاحب ِ آن جرج لوکاس نیست. جنگ ستارگان اساسا «محصول»ی نیست که بشود خرید و فروخت. میپذیرم که جرج لوکاس و دیگرانی، لوک اسکایواکر و پرنسس لیا را تخیل کردهاند و روی پرده آوردهاند، اما از لحظهای که من و تو وارد سالن سینما میشویم و این مفاهیم وارد تخیل ما میشوند، ما بر آنها حق داریم. انتظار داشتم حرفم با مخالفت روبرو شود و لازم شود ایده را، برای خودم و دیگران، بیشتر باز کنم، اما واکنش اساسا در اندازههای دیگری بود. دوستی گفت هیتلر هستم و دیگری پرسید آیا ما بر همهی تخیلهایمان حق داریم، که جواب من مثبت بود، و ادامه داد که نسبت به پیراهن نارنجیای که به تن داشتم تخیل دارد و بنابراین پیراهن مال او هم هست، که مخالفتی نداشتم. دوست ِ دیگری عملیاتیتر بود و ادعا کرد که اگر جرج لوکاس، امید ِ پول ساختن از جنگ ِ ستارگان را نداشت، هرگز جنگ ستارگانی بوجود نمیآمد، که جواب من این بود که کسی به داستایفسکی حق انحصاری فروش عروسک برادران کارامازوف را نداد، و تصور میکنم حتی تخیل مقایسهی میراث حقیر جرج لوکاس با ۳۰ جلد مجموعهی آثار داستایفسکی بلاهتبار باشد.
من باور دارم که جنگ ستارگان «مال» جرج لوکاس یا شرکت معظم دیسنی نیست، و به همین استدلال، اساسا زاکربرگ مالکیت محدودی بر فیسبوک دارد. اما نکته دقیقا این نیست. نکتهی کلیدی، درونیشدن بیحقی است. این احتمالا اتفاق ِ تازهای نیست که آدمیزادهایی در جواب ِ این پیشنهاد که در حال استثمارشدن هستند و جهانی دیگر ممکن است، نیشخند میزنند. این اتفاق، احتمالا، بخشی به این دلیل است که هرم ِ قدرت لایه لایه است و پذیرش ساختار قدرت، اگر در ظاهر ناخوشایند است، در عمل به این اتفاق ِ فرخنده منجر میشود که لایهی جاری هم میتواند سایهاش را روی لایهی زیری بگستراند. من اگر بپذیرم که «کارآفرین» عنوان ِ دلپذیرتری برای «بچه پولداری که میتواند خطر کند» است، این خطر را پذیرفتهام که راه ِ نان ِ خودم، که مبتنی بر دیدگاهی Technocentric است، در خطر بیافتد. پس زور میشنوم و زور میگویم و حاصل ِ معادله، برای من بهتر از زور نشنیدن است.
هانا آرنت جملهای به این مضمون میگوید که فکر ِ خطرناک وجود ندارد، اساسا فکر کردن خطرناک است. این جمله، البته، شامل فکر کردنی که منجر به دکتری گرفتن شود، نمیشود. آن فکر، عقل ِ معاش است و خطری ندارد.
عکس از اینجا
توسط
کمانگیر
در روز 10 مه 2016
مه
10

دیروز با دوستی دربارهی دیدن حرف میزدیم. یا به قول او «انگشتکردن در چیزها». حرف، بین ِ ما سابقه داشت، و نقطهی شروع ِ دوبارهاش، کاری در کافهی یکی از سالنهای تئاتر تورنتو بود: پنج یا شش سیارهی چندوجهی، از سقف ِ کافه آویزان هستند. سیارهها برق ِ فلزی دارند و روی هرکدام خانهای هست. خانه، وجه ِ رویی ِ سیاره را پوشانده است و برازنده مینماید. حرف من این بود که نمیتوانم از این کار چشم بردارم و فکرهای زیادی به ذهنم میرسد. دوستم میگفت میخواهد آگاهانه این فکرها را پس بزند «چون میدونم به کجا میرسن» و «راه حلی ندارم» و حرفهایی از این دست. حرف ِ من این بود که فارغ از این تجربهی خاص، ندیدن ِ آگاهانه رفتار ِ شگفتی است، و دیدن لزوما بهمعنی راهحل پیدا کردن برای چیزی نیست. میدانم که خیلی از چیزها را، خیلیها، و من هم، نمیبینند. اما دیدن، و عاملیت ورزیدن در ندیدن، اگر اساسا دیگر این «ندیدن» باشد، اتفاق ِ شگفتی است که بهنظرم میشود دربارهاش حرف زد. دوستم البته چندان نتوانست ندیدناش را ادامه بدهد و بالاخره دقیقههای زیادی دربارهی سیارههایی که روبرویمان بودند حرف زد.
امروز صبح ِ زود، در ایستگاه مترو، اتفاقی که روبرویم درحال افتادن بود، به متنی که شب ِ قبل میخواندم وصل شد. سولژنستین در «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ»، منظرهی باز شدن ِ درهای اردوگاه ِ کار ِ اجباری و خروج ِ زندانیان به سمت ِ محل ِ بیگاری، و بعدتر صحنهی بازگشت ِ آنها را، ترسیم میکند. این منظرهها آکنده از جزییات هستند. مثلا اینکه درهای اردوگاه به سمت درون باز میشود که زندانیان نتوانند با فشار آن را بشکنند. یا لحظهای که عدد ِ زندانیان یکی کم است و همه در سرما نگاه داشته شدهاند که زندانی ِ غایب، که احتمال ِ فرارش میرود، پیدا شود، و باران ِ فحش ِ دستهجمعی بر سر و روی زندانی بینوا که جایی خوابش برده بوده است.
بوضوح ایستگاه مترویی در شمال ِ شهر ِ تورنتو، تفاوتهای اساسی با گولاگ دارد. اما نکته این نیست. هجوم ِ جمعی برای تقدیم ِ هشت ساعت زندگی، در ازای قوت و پول ِ اجاره، اتفاق شگفتی است و من نمیتوانم آن را نبینم. خیلی نمیدانم از این دیدن چه چیزی نصیب ِ من میشود. اما مساله دقیقا این است که نکته این نیست. در وضعیتی زندگی میکنم که اغلب ِ رفتارها دلیلی بیرونی دارند. دیدن، در این فضا، عملی است که از خواستی درونی نشات میگیرد. علاقهمندم که این لذت را از دست ندهم.
عکس از اینجا
توسط
کمانگیر
در روز 2 مه 2016
مه
2

ترجمهی انگلیسی The Immoralist که دست گرفتهام، اولین بار در سال ۱۹۷۰ چاپ شدهاست. قبل از آن، در سال ۱۹۳۰، کتاب، برای بار اول به انگلیسی ترجمه شدهبودهاست. مترجم ِ دوم در مقدمهاش بر کتاب مینویسد که دقت ِ بیشتری برای انتقال ِ متن بهکار برده است و با ارایهی مثالی ادعا میکند که آنچه او نوشته است به کلام ِ آندره ژید نزدیکتر است. اما مهمتر از این او مینویسد (حتی تلاش نخواهم کرد که این جملات را ترجمه کنم)،
Each decade has its circumlocutions, its compliances; the translator seeks these out, as we see in Mrs. Bussy’s endeavors, falls back on period makeshifts, instead of confronting the often radical outrage of what the author, in his incomparable originality, ventures to say. That is just it: The translator, it is seen in the fullness of time, so rarely venture in this fashion. Rather he falls back, as I say; and it is his peculiar privilege, even his obligation, in his own day and age, to sally forth, to be inordinate instead of placating or merely plausible. Time reveals all translation to be paraphrase…
صبح که این خطوط را میخواندم، حواسم به نقش ِ بزرگتر ِ موقعیت رفت. در حالی که قطار در تونلهای زیرزمینی ِ تورنتو تاب میخورد و فروتر میرفت، به همهی موجودیتهای دیگری فکر کردم که در چهارچوب ِ موقعیت تعریف میشوند. و نکتهی اساسی این است که زیاد پیش میآید که این ارتباط نادیده گرفته میشود، و بلکه پیشتر، انکار میشود. توضیح میدهم.
نظامی نانوشته و چهارچوبی ضمنی، خطوط ِ رفتار ِ پذیرفتنی را تعریف میکنند. مهمتر از آن، جدولی اثیری وجود دارد که رفتارها را به مقاصد نقش میکند. از این دید، دیکتاتوری جمعی، صرفا بر «باید» ادعای تملک ندارد، بلکه به «است» هم چنگ میاندازد. این زمانی است که دیگری بهتر از تو میداند که چرا به کاری دست زدهای.
و این گند ِ مفلوک، تصویر ِ کامل ِ جهانبینی ِ مبتنی و محدود به بقاست. اخلاقیات ِ تولیدمثلی ِ Homo sapienی که تویوتا سوار شدهاست.
یکبار دوستی از دوستیش خبر گرفتهبود و شنیده بود که از این کار به عنوان «دختربازی»، «مخ زدن» و از این جنس یاد شده است. نکتهی کلیدی این بود که دوستم و دوستش، هر دو، تا جایی که خبر دارند، دیگرجنسگرا هستند، و اندام ِ جنسی ِ متفاوتی را حمل میکنند و بلاهت ِ شایع ِ بشری در این روزگار، این اتفاق را قبل از این «شناسایی» کرده است و برای آن برچسبی انتخاب کردهاست.
نکته این نیست که زندگی در میان ِ Homo sapienها، خیلی اوقات به شناکردن در استخر قیر شبیه است. این وضعیت، موقعیتی دشوار است که میشود برای آن راهحلی پیدا کرد. درد ِ مهمتر، احتمال ِ آلودگی به این حقارت است.
عکس از اینجا
توسط
کمانگیر
در روز 30 آوریل 2016
آوریل
30

«ذن و هنر نگهداری از موتورسیکلت» را نخواندهام. اولین بار، در آن سکانس ِ مشهور ِ هامون دیدماش. بیست سال بعد، رادیوی CBC مصاحبهای با نویسندهاش پخش کرد. این وسط، حداقل یک بار، در کتابفروشی کتاب را دیدم و دستبهدست کردم. سوال ِ اساسی، بهنظرم، این است که در عوالم ِ روزمرهی زندگی، چه چیزهایی نهفته است که در شتاب ِ باطل از دست میرود. گاهی، بهمدد ِ تجربهی مستقیم، نیمجوابی برای این سوال داشتهام.
دیشب برای نمایشگاه عکاسی Outsiders در AGO بودم. مجموعه، عکسهایی از سالهای ۱۹۵۰-۱۹۸۰ آمریکاست، که در زمان ِ خود متفاوت و «پیشرو» بوده است. هر کدام از مجموعه عکسهای این نمایشگاه به گروهی اختصاص دارد که در آن روز، و حتی امروز، بیرون از جامعهی «اصلی» قرار داشتهاند (اصلی را بهجای mainstream استفاده کردهام). یک خانوادهی فقیر تیرهپوست، گروهی از مردان cross-dresser و bikerها، مضمون ِ سه مجموعه از این عکسها هستند.
بعد از نمایشگاه، دوری در بقیهی گالری زدم و آمادهی بیرون رفتن بودم که صدای موسیقی شنیدم. گروهی، شامل دو دختر، که میخواندند، و سه پسر، که ساز میزدند، در صحن ِ اصلی مجموعه، روبروی جمعی چند ده نفره، که روی صندلیهای راحتی نشسته بودند، میخواندند و ساز میزدند. شراب ِ قرمز ِ مساعدی مهیا کردم و حظ ِ عکسها را با موسیقی آمیختم. عنصر بعدی که به این مخلوط ِ محبوب اضافه کردم، کباب ِ مناسب و دوغی بود که از کشف ِ جدیدم در downtown تورنتو ابتیاع کردم (این یکی را به مرحمت رفیق ِ نازنینی میدانم که یک روز عصر دستم را گرفت و «کبابی» ِ دلپذیری در تقاطع Dundas و University نشانم داد). دوغ که خواستم، بطری ِ چند بار مصرفی، چیزی شبیه شیشهی مربا، دستم دادند. چیزی در این بطری فریاد میزد که جایی در مقیاس هشت میلیارد تولید نشده است.
از این جا بهبعد، تجربه نازمینی بود. شراب و دوغ و کباب و موسیقی ِ خوب در گوش، از محوطهی سبز ِ پارلمان ایالتی گذشتم و گاهی همراه خواننده فریاد کشیدم، تا به ایستگاه مترو رسیدم، و اینجا بود که لحظهی شهود اتفاق افتاد.
موسیقی در حال پخش شدن بود که از پلهها پایین رفتم. به میانهی سکو که رسیدم، به ذهنم رسید که موسیقی بهزودی قطع خواهد شد. از soundcloud گوش میکردم و میدانستم که اتصالم، زیر زمین از دست خواهد رفت. یادم آمد که در بعضی ایستگاههای مترو، اتصال WiFi وجود دارد. قبل از اینکه کاری کنم، ذهنم دو وضعیت را روبروی هم گذاشت و خطهایی کشید و من در حظ ِ این هر دو اتفاق و خطوط ِ بین آنها بودم.
از موسیقی لذت میبردم و میدانستم که بهزودی قطع خواهد شد. میتوانستم تمهیدی پیدا کنم که این تجربه کمی بیشتر ادامه پیدا کند، و میتوانستم حتی به این نکته فکر نکنم و حظ ِ لحظه را فدای احتمال ِ ادامهی وضعیتی نکنم که لزوما ادامهی زمانیاش بهمعنی امتداد ِ تجربه نبود. نکتهی کلیدی این بود که خطوطی بدیهی، این وضعیت را به تجربهای بزرگتر متصل میکرد. و نکته، دقیقا، همین است.
زیاد فکر میکنم که در وضعیت ِ طبقهی متوسط ِ شکمسیری که من در آن هستم، یکی از بزرگترین مصایب ِ زندگیام، اگر نه دقیقا بزرگترین، خود ِ زندگی است. زیستن، با تعریف امروزهاش، نقض ِ غرض است. و همینجاست که مساله، دلپذیر و شگفت میشود. سوال، برای من، این است که چطور میشود تجربهی ناب ِ بودن را، از بلاهت ِ روزمرهای که بیرون پنجرهاست، بری نگه داشت.
عکس از Marie Menken، از مجموعهی Outsiders
توسط
کمانگیر
در روز 27 آوریل 2016
آوریل
27

تصور میکنم این ادعای قابل دفاعی است که، هرچند آدمیزاد توانایی تغییر ِ نقشهایش را دارد، اما چهارچوبهای ذهنیاش به هم نشتی میکنند. یا اینطور بگویم، این انتظار ِ گزافی خواهد بود که آدمیزاد، بصورت ِ همزمان، نظامهای ارزشی ِ متفاوتی را در رفتارش به کار ببندد. زیاد فکر کردهام که این نظریه، اگر قابل دفاع باشد، پیشبینیهای شگفتی دربارهی آدمیزاد به دست میدهد. تصور میکنم از بعضی از این پیشبینیها میتوان ردپای محکمی در خیابان و خانه دید.
کلمههای کلیدی ِ آدمیزاد در اطراف ِ من، «بهینهسازی» و «بهرهوری» و نظایر آن است. یک بار از آشنایی شنیدم که اپلیکیشنهای dating «بهینه نیستند» و وقتی پرسیدم این جمله دقیقا چه مفهومی دارد، شنیدم که «یعنی آخرش چیزی دست آدم رو نمیگیره». یا چیزی شبیه این. Janice Stein در سال ۲۰۰۱ عنوان Massey Lecture اش را به همین موضوع اختصاص داد: Cult of Efficiency. سوال ِ اول این است که «بهینه» یعنی چه؟ سوال ِ دوم این است که بهینه اساسا چه اهمیتی دارد؟ یا به عبارت دیگر، آیا بهینه لزوما خواستنی است؟
شهوت ِ بهینهگی و ساختار ِ اقتصادی-اجتماعیای که برمبنای آن برپا شده است، آنچنان همهگیر هستند، که «بدیهی» و «طبیعی» بهنظر میرسند. زیاد دیدهام که نقطهی صفر ِ بحثی این است که «وضعیت بهینه، موقعیت ِ ایدهآل است». این یعنی، خیلی اوقات، سوال ِ مهم این است که چطور میتوان به نقطهی بهینه رسید، و اینکه رسیدن به این نقطه و قرار گرفتن در آن، دقیقا به چه دنیایی منتهی میشوند، از اساس بیاهمیت تلقی میشود. نویسندگان ِ مورد علاقهی من در این زمینه Rodney Brooks و Malcolm Gladwell هستند. جنسی ِ از کوتهنگری ِ فاخر در این هر دو، و دیگرانی مانند ِ آنهاست، که در آن ِ واحد شگفتانگیز و دردناک است (و Rodney Brooks نظریهپرداز the world is its own best model است، که ایدهای انقلابی است و اتفاقا میتوان ادعا کرد از اساس بهینه نیست).
اما این همه به دلبرانگی چه ارتباطی دارد؟
در بادیگارد، محبوب ِ بابک حمیدیان، وقتی متوجه میشود که همسر ِ آیندهاش در خطر است، او را ترک میکند. بهنظرم، این دقیقا رفتاری «بهینه» است. دوستی مدتی پیش درگیر ِ شروع ِ رابطهای بود که وقتی به پایان رسید که دلدار متوجه شد که با آدمی طرف است که در زندگیاش سختی دیده است. دلدار در دیدار ِ آخر گفته بود «یه وقتی که کمتر تلخ بودی شاید حرف زدیم». بهنظرم، این هم رفتاری «بهینه» است. آیلیش، در Brooklyn، بین دلدار ِ امن ِ ینگهی دنیایی و محبوب ِ مغشوش ِ ایرلندی، اولی را انتخاب میکند. طنز ِ تلخ ِ داستان این است که آیلیش حسابدار است. رفتار آیلیش هم دقیقا «بهینه» است.
و همین نکتهی کلیدی است. در وضعیتی که «بهینه بودن» مترادف ِ «بهترین بودن» تصور میشود، و مهمتر از آن، با این دیدگاه برخوردی یقینی میشود، انتظاری جز این داشتن از آدمیزاد بیاساس است. سوال ِ مهم این است که چرا آیلیش باید در ایرلند بماند؟ چرا باید روی موقعیتی «سرمایهگذاری» کند که امید ِ چندانی به «بازگشت ِ سرمایه» در آن وجود ندارد؟
بخش ِ عمدهی زندگی حرفهای ام را در بهینهسازی ( ِ مدلهای ریاضی) گذراندهام و میدانم که چنین ساختارهایی نه زیبا هستند و نه شوقی برمیانگیزند، آنها صرفا کار میکنند. ترسم این است که آدمیزاد هم به همین ِ مسیر میرود: نه زیبا است و نه شوقی برمیانگیزد؛ صرفا کارمند ِ خوبی است.
عکس را امروز صبح دم ِ خانه گرفتم. عاشقانگی ارزان و در دسترس.
توسط
کمانگیر
در روز 24 آوریل 2016
آوریل
24

تورنتو شهر مناسبی برای زندگی است، وقتی ماندن در ایران، ممکن یا مساعد نباشد. این، بخشی به این دلیل است که دسترسی به اتفاقات ِ فرهنگی ِ ایرانی، در تورنتو ممکن است. و همین، حظ ِ بزرگ ِ این شهر است. در آخر هفتهای که گذشت، دو تئاتر ایرانی در تورنتو روی پرده رفت و دو فیلم روز به نمایش درآمد. اما نکتهی مهمتر این است که اتفاقات ِ فرهنگی ِ ایرانی را میشود در تورنتو در حضور ِ جمعیت ِ ایرانی دید، و همین، به تجربه، لایهای مهم اضافه میکند.
امشب بادیگارد را در حضور ِ جمعی چند صد نفره، در سینمایی در مرکز شهر تورنتو دیدم. به قول ِ دوستی، که فیلم را در ایران دیده بود، مهم نیست که با مضمون ِ فیلم موافق هستی یا نه، نکتهی اساسی این است که بادیگارد، حرف ِ دل «محافظ»انی است که به «بادیگارد» تقلیل داده شدهاند، و به این اتفاق راضی نیستند. محافظ ِ سابق دیگر حاضر نیست تنش را آماج ِ گلوله برای محافظت از یک سیاستمدار کند، و دریافتن ِ این نکته برای خودش و دیگران شگفت و درکنکردنی است.
یکی از معایب ِ اساسی ِ زندگی در خارج از ایران، از دست دادن ِ توان ِ درک ِ جزییات ِ مرتبط با ذهنیت ِ ایرانی است. تورنتو در زمینهی کباب و ترشی، چیزی از هیچ یک از شهرهای ایران کم ندارد. موج ِ اتفاقات ِ فرهنگی ِ ایرانی در تورنتو، که در شش ماه و یک سال ِ اخیر با شتابی چندبرابر بیشتر شده است، به من این امید را میدهد که موج ِ جهانیشدن، زندگی ِ همزمان در تورنتو و ایران را عملی خواهد کرد. اگر این اتفاق بیافتد، تعداد ِ فیلمها و کنسرتها و اجراهای ایرانی در تورنتو، با عدد ِ رستورانهای ایرانی ِ آن قابل مقایسه خواهد شد. من، مشتاق ِ زندگی در چنین تورنتویی هستم.
بادیگارد که تمام شد، احساسی دوگانه داشتم. فیلم صرفا ساختهای از یک کارگردان نیست، بلکه بیانیهای از طرف بخشی از ساختار حاکم است، که صدای پای سکولاریزه شدن ِ قدرت در ایران را دیگر نمیتواند نشنیده بگیرد. برای من، این بیانیه، امیدبخش و دلپذیر است. بادیگارد دعوتی به گفتگو است. به این دلیل، خندههای تمسخرآمیز ِ گهگاه از میان جمعیت، نگرانم میکرد که مخاطب، لزوما قدرت ِ ذهنی ِ شرکت در این گفتگو را ندارد. این، وضعیتی ناپسند بود که من را نسبت به صلاحیت ِ تورنتو بعنوان شهری برای زندگی مشکوک میکرد. در راه ِ برگشت اما خودم را قانع کردم که احتمالا چنین واکنشهایی در ایران هم نسبت به این فیلم، و نظایر ِ آن، وجود دارد. این نظریه، اگر قابل دفاع باشد، من را نسبت به زندگی در تورنتو امیدوار میکند.
تورنتو شهری است که میتوان در آن، بصورت همزمان، با فرهنگهای متفاوتی تماس برقرار کرد، و یکی از این فرهنگها، فرهنگ ِ ایرانی است. این، وضعیت ِ دلپذیری است.
توسط
کمانگیر
در روز 20 آوریل 2016
آوریل
20

شب، از تماشای «آواز بیسرزمین» برمیگشتم و حواسم با خودم بود. پایم را که روی سکوی مترو گذاشتم، دستی از پشت به شانهام خورد، «چطوری تو؟» اول شوکه شدم، بعد بهذهنم رسید که نه صرفا بهدلیل موقعیت ِ جغرافیایی، که بهخاطر جنسیتام، «لمس شدن در فضاهای عمومی» در فهرست ِ نگرانیهای من وجود ندارد. زیاد شنیدهام که چنین نگرانیای برای زنان و دختران در ایران، و کشورهای دیگری، وجود دارد.
روز سوم یا چهارمی که کار ِ قبلیام را شروع کردهبودم، متوجه شدم که همکارانم فکر میکنند همجنسگرا هستم. این اتفاق، بخشی به این خاطر بود که حرفی پیش آمده بود و چیزی گفته بودم و، مهمتر از آن، به این دلیل که تنها زندگی میکنم و گربه دارم. تجربهی شگفتی بود که اجازه دادم برای چند هفته ادامه پیدا کند. با دقت از دادن هر اطلاعی امتناع میکردم و رفتارهای همکارانم را مشاهده میکردم. در فضای کاریام، همهی آدمها دیگرجنسگرا بودند و اغلب شریک زندگی درازمدتی داشتند. تماشای احتیاط این گروه در رابطه با کسی که «دیگری» بود، و بودن در موقعیت «دیگری»، اتفاقهای پرحظی بودند.
زیاد به این فکر میکنم که من عملا چندان در موقعیت ِ «دیگری» نبودهام. من هرگز دربارهی وعدهی غذایی ِ بعدیام نگرانی نداشتهام. هرگز اتفاق نیافتاده است که نگران ِ محل ِ خوابیدنم باشم. هرگز بهدلیل نداشتن ِ لباس، مریض نشدهام. هرگز بهدلیل رنگ ِ پوستم، لهجهام، شکل ِ صورتم، جنسیتم، و یا هیچ مشخصهی دیگریام مورد تبعیض واقع نشدهام. و بهنظرم نکتهی کلیدی همین است.
چیزهایی را تجربه کردهام. اگر ببینم کسی درد جسمی میکشد و من میتوانم دردش را کم کنم، کاری خواهم کرد. چون درد کشیدن را تجربه کردهام. آزار ِ خیابانی و تحقیر شدن بهدلیل گرایش جنسی را تجربه نکردهام و صرفا بهکمک ِ تخیلام از آنها فهمی دارم. به همین دلیل تصور میکنم که اتفاق ِ غیر ِ قابل ِ درکی نیست که جمع ِ بزرگی از جامعه، «دیگری» را تحقیر میکند. یکی از دلایل ِ این اتفاق، تجربه نکردگی است (آگاهم که دارم سادهسازی میکنم. در جامعهی ایرانیان ِ ساکن ِ کانادا، رفتار نژادپرستانه علیه «دیگری» وجود دارد، و این خود موضوعی است که میشود دربارهی آن حرف زد).
پیشنهادم بهوضوح تجویز ِ عمومی ِ تجربههای تلخ نیست. همین که تجربه نکردگی میتواند علت ِ بخشی از رفتارهای دیگرستیز باشد، به من این امید را میدهد که میشود، اگر نه از طریق ِ تجربهی مستقیم، که بهمدد ِ حرف زدن، برای آدمها تشریح کرد که اینکه «دیگری» نیستند، صرفا حاصل ِ یک تصادف است. تصور میکنم در چنین شرایطی خیلی از آدمها دیگر توضیحی برای تحقیر ِ همجنسگرا و آزار جنس ِ «دوم» نداشته باشند. این، امکان ِ مهمی است که به من امیدواری ِ زیادی میدهد.
توسط
کمانگیر
در روز 28 مارس 2016
مارس
28

شنبه شب، در سالن فاخر Roy Thomson در تورنتو، شاهد اجرای مکس امینی بودم و یکشنبه عصر، در سینمایی در شمال تورنتو، «من سالوادور نیستم» را دیدم. هر دو برنامه «خندهدار» بودند. خندهدار را در گیومه میگذارم، چون با خندههای خودم در صلح نیستم.
«من سالوادور نیستم» مادهی خامش برای خنداندن را از تضادهای جامعهی ایرانی میگیرد، و بخش ِ بزرگی از این تضادها، از دلسپردگی ِ مرد به مفاهیم مذهبی نشات میگیرند؛ مرد نمیخواهد دخترش جفتگیری میمونها را ببیند، مرد از اینکه زیر open آشپزخانه باز است نگران است، مرد از احتمال خوردن گوشت خوک وحشتزده است. خندهی یکی مانده به آخر ِ «من سالوادور نیستم» از توپی ناشی میشود که بعد از خواندن حدیثی از امام صادق به سر بیموی مرد میخورد. و همینجاست که نگرانم که خندههای «من سالوادور نیستم» دیگرآزارانه هستند. اما هر اتفاقی که در «من سالوادور نیستم» میافتد، دربرابر ِ خندهسازیهای مکس امینی رنگ میبازد.
«شوخی»های مکس امینی اغلب مایهی دیگرستیزانه دارند. از این میان، بخش ِ بزرگی زنستیزانه هستند، و بقیه گروههای دیگر را هدف میگیرند: مکس امینی حرکات صرعمانند کسی را مایهی خنده میکند، اینکه کسی «چاق است» را دست میگیرد و به کسی که نامش محمد است پیشنهاد میکند اسمش را حتما تغییر دهد.
سوال ِ مهم این است: خط ِ قرمز ِ خندیدن چیست؟
تصور میکنم نکتهی مهم این است که «خندیدن»، در اساس ِ خود، مبتنی بر ایجاد، یا نفی، یک ساختار ِ قدرت است. الف به ب میخندد و به این ترتیب تلویحا ادعا میکند که حداقل از یک نظر در موقعیتی برتر نسبت به او قرار دارد. از این نظر، خندیدن، یک رفتار ِ مهم ِ آدمیزاد است. کتاب «شوخیهای سیاسی در اتحاد جماهیر شوروی سابق» نمونهی خوبی از کارکرد ِ خنده در ابعادی کشوری برای مقابله با معضلی جمعی است. مجموعهی Monty Python نمونهای دیگر در چهارچوب ِ نقد مذهب است. به این دلیل، تصور میکنم خندیدن به دیگری، اتفاقا یک ابداع ِ مهم انسانی است. از طرف ِ دیگر، به خنده گرفتن، میتواند قدم ِ اول در نفی هویت ِ دیگری باشد. چند سال ِ پیش، نمایشگاهی در برلین، مجموعهای از کاریکاتورهایی که یهودیان آلمان را به سخره گرفتهبودند جمعآوری کردهبود. وقتی این تابلوها را تماشا میکردم به خطی فکر میکردم که از این نقاشیهای «خندهدار» آغاز میشود، و به آشویتس ختم میشود. خندیدن به دیگری میتواند قدم ِ اول در نفی ِ هویت او باشد.
هدفم از شرکت در برنامهی مکس ِ امینی، مشاهدهی او، مشاهدهی خودم، و مشاهدهی جمعیت بود. واضح بود که جمعیت از «شوخی»های او سرمست هستند و میدیدم که اینکه مکس امینی چه چیزی را دستمایهی شوخیهایش قرار میدهد صرفا به دایرهی خلاقیتاش محدود میشود. ندیدم که در پس ِ شوخیهایش نکتهای باشد، از جنسی که ماز جبرانی با مهارت ِ تمام انجام میدهد. ندیدم که مکس امینی حریمی برای خندیدن قایل باشد.
در حالی که به شوخیهای مکس ِ امینی میخندیدم، تلاش کردم نظریهای دربارهی خطوط ِ «خندیدن» پیدا کنم و به این پیشنهاد رسیدم: من میتوانم موضوعی را مایهی طنز کنم که که خودم را در معرض ِ خنده قرار میدهد. این یعنی، من یک مرد ِ خاورمیانهای، مهاجر، تکنوکرات، نزدیک ۴۰ سالگی، و دیگرجنسگرا هستم. از این دید، من اخلاقا حق ندارم زنبودن، زادهشدهبودن در آفریقا، مبتلا بودن به سرطان، یک دست نداشتن، یا زرتشتی بودن را به خنده بگیرم. از این دیدگاه، مکس امینی، اغلب ِ اوقات، اگر نه همه وقت، در سمت ِ دیگر ِ خط است: او زنان، افراد ِ مذهبی، و گروههای نژادی را دستمایهی خندهسازیاش میکند. از دیدگاه ِ مقابل، ندیدم که مکس امینی جوکی بگوید که موضوع ِ خندهی آن مردان ِ خوشپوش ِ سر و زباندار ِ آمریکایی باشد که فقط با دقت ِ بسیار بتوان ریشههای شرقی ِ آنها را حدس زد.
به این دلیل، بهنظرم، مکس امینی رفتاری دیگرستیزانه دارد. در همین چهارچوب، نگاهی پذیراتر به «من سالوادور نیستم» دارم. حدس میزنم گروه ِ سازندهی «من سالوادور نیستم» بیشباهت به ناصر ایزدی نیستند. هر چند، مطمئن نیستم که دیالوگهای یکتا ناصر را، گروهی از زنان ِ خانهدار ِ ایرانی نوشته باشند.
توسط
کمانگیر
در روز 22 مارس 2016
مارس
22

صبح زود خبر حملههای بروکسل را شنیدم و ذهنم درگیر ِ پردههای بعدی ِ این نمایش ِ شوم شد: اسلامگرایانی مسوولیت را میپذیرند، اسلام و مسلمانان بعنوان نمایندگان شیطان روی زمین معرفی میشوند، اسلام و مسلمانان بعنوان قربانیان اصلی خشونت معرفی میشوند، اینطرف پرچم «تمدن» هوا میشود و آن طرف کلام مهربانی پیامبر اسلام، و صداها کمکم خاموش میشود، تا بمب ِ بعدی که در استانبول، دمشق و یا پایتختی اروپایی چند ده نفر را میکشد. به این دلیل بود که تصمیم گرفتم که دربارهی این موضوع بنویسم. در فضایی که زیاد حرف زده میشود، حرف نزدن نوعی همکلامی است. پس حرف میزنم.
کتاب A Short Course in Intellectual Self-Defense را چند سال پیش خواندم. نویسندهی کانادایی، برای کتابش چنین زیرعنوان ِ شگفتی انتخاب کرده است: «چامسکی درونات را بیاب». آنچه از این کتاب یادگرفتم، مقدمات ِ تفکر ِ انتقادی است، که بهنظرم پیش از زدن ِ هر حرفی دربارهی حملههای بروکسل، و اتفاقاتی از این دست، باید آنها را مرور کرد.
یک اصل ِ اساسی در تفکر انتقادی این است که من، که گویندهی کلامام، کجا ایستادهام و چاقوی قضاوتم چه کسی را هدف گرفتهاست. اگر من نگاه ِ مثبتی به مذاهب، بطور کلی، یا اسلام، بطور خاص، ندارم و اتفاقا بهنظرم مذاهب، بطور کلی، یا اسلام، بطور خاص، منشا تباهی و مصیبت در جهان هستند، بسیار محتمل است که تعصب، چشم ِ ذهنم را بسته است. اینجا تعصب را بهجای bias استفاده میکنم. به همین سیاق، اگر من مسلمانی معتقد هستم و بر این عقیدهام که اسلام و مسلمانان از اساس هیچ دخلی به حملههای تروریستی اروپا ندارند، باز هم بسیار محتمل است که من به عینکی که به چشم دارم بیاعتنا هستم.
راه ِ دیگر برای سنجش تاثیر تعصب در دیدگاه ِ آدمیزاد، بررسی همبستگیهای مکانی و زمانی است. اینجا مکان را به مفهومی بزرگتر از «مکان ِ جغرافیایی» استفاده میکنم. اگر من و بخش ِ بزرگی از افرادی که در فیسبوک با آنها مراوده دارم، بر این اعتقاد ِ جمعی هستیم که اسلام منشا شر است (اینجا فیسبوک مکانی است که من در حضور دارم)، این همبستگی ِ مکانی میتواند نشانگری برای این نکته باشد که من در موقعیت ِ دنبالهروی افتادهام. بهوضعی مشابه، اگر من در خانوادهای شیعه بزرگ شدهام و با صدای زیارت عاشورا قد کشیدهام، اساسا نظر ِ مثبت ِ من نسبت به مذهب، مشکوک و کمارزش است.
حاصل ِ بزرگ ِ تفکر ِ انتقادی، خالی کردن ِ دست آدمیزاد از نظریههای دم ِ دستیاش است که خوشایند و رهاییبخش هستند و بهنظر میرسد همهی آدمهای «قابل دفاع» با آنها موافق هستند. اما فقط نظریهها نیستند که در آغوش ِ وهن ِ دنبالهروی و سادهسازی میافتند، تفکر انتقادی به آدمیزاد یاد میدهد که با مفاهیم هم دقیقتر برخورد کند. مثال میزنم.
زیاد میشنوم که «مذهب» برای رفتاری سرزنش میشود. اغلب در این موارد از گوینده میپرسم «مذهب دقیقا یعنی چه؟» و جوابی که میشنوم از جنس ِ مثالها است: «اسلام». بهنظرم، این نظریهای قابل دفاع است که ارتباط ِ روشنی بین مسلمان و رفتارهای غیرقابل دفاع در سال ۲۰۱۶ وجود دارد. دانش ِ محدود ِ تاریخیام میگوید ارتباطی از همین جنس، چند صد سال پیش بین مسحیت و یهودیت و آدمآزاری وجود داشته است. اما از این هم جلوتر میخواهم بروم. اورسلا فرنکلین میگوید تکنولوژی کارکردهای مذهبگونه دارد و چامسکی میگوید لیبرال-دموکرسی و نهادهای اقتصادی مرتبط با آن کارکردهای مذهبگونه دارند. کریس هجز میگوید لامذهبی اتفاقا کارکردی مذهبی دارد. بهنظرم این حرف بیربط نیست که افزایش بیسابقهی دمای کرهی زمین میتواند برای کلیت ِ آدمیزاد خطرناکتر از داعش باشد، و این اتفاق، حاصل ِ توهم ِ توسعهی نامحدود است که از آموزههای مذهب ِ دامنگیر ِ رشدمحوری است.
نکتهی کلیدی این است که هرکدام از نظریههای بالا را باید با دقت بررسی کرد. و مساله دقیقا همین است. در موقعیت ِ پرشتابی که اسلام و مسلمانان، متهمین ِ دلپذیر ِ دم ِ دست هستند، این اتفاق، حداقل در فضای جمعی، نمیافتد. این، البته وضعیتی سهل و ممتنع است. و درد ِ اساسی همین است: وضعیت ِ سهل و ممتنع همان موقعیتی است که چهارچوبهای مذهبی ایجاد میکنند. و اینگونه است که بخشی از فضای جمعی ِ دور و اطراف، در دام ِ مذهب ِ مذهبستیزی میافتد.
توسط
کمانگیر
در روز 21 مارس 2016
مارس
21

چند روز پیش، دوستی تریلر بنهور را در فیسبوک گذاشته بود. بدون اینکه توضیح ِ دوستم را بخوانم، ویدیو را باز کردم. بعد از گذشتن از معرفی ِ شرکتهای سازنده، تریلر صحنههایی از جنگ ِ دریایی و متلاشیشدن ِ کشتیای که بن هور در آن بردگی میکند را نشان داد. از قضای روزگار، همین روزها درحال دیدن ِ بنهور هستم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که این تصاویر، ارتباطی به فیلمی که دارم میبینم ندارند. پاهای زنجیر شده و صدای شوم ِ طبل، در هر دو فیلم وجود دارند، اما صحنهی پرتاب شدن بنهور به آسمان و حرکات تند ِ دوربین، ربطی به بنهور ِ ۱۹۵۹ ندارد و در سال ۲۰۱۶ اتفاق افتاده است.
بنهور ۱۹۵۹ فیلم ِ فروتنی نیست و در زمان ِ خودش مبلغ ِ قابل توجهی خرج ِ آن شده است. بنهور ِ ۱۹۵۹ بوضوح از ابزار ِ سینما هم دوری نمیکند (تارانتینو توضیح میدهد که لنز ِ بنهور را برای Hateful Eightش استفاده کرده است). سکانس ِ جنگ ِ ارابههای بنهور، نفس را در سینه حبس میکند، و با اینهمه، بنهور ِ ۱۹۵۹ هنوز کافی نیست و در سال ۲۰۱۶ نسخهای استروییدی از آن ساخته میشود.
بهنظرم باید گاهی فیلم بد دید. و Deadpool برای من چنین تجربهای بود. اما این تجربه، که اینجا دربارهاش نوشتم، تا وقتی این ویدیو از پشتصحنهی Deadpool را ندیده بودم، کامل نشدهبود. نکته این نیست که در Deadpool از CG (انیمیشن کامپیوتری) استفاده شده است. نکتهی کلیدی این است که مطمئن نیستم Deadpool فیلمی است که صحنههای انیمیشن دارد یا انیمیشنی است که بعضی از صحنههای آن در دنیای فیزیکی اتفاق افتادهاند. اما سوال ِ مهم این است که این موضوع چه اهمیتی دارد؟ از هر چهار تصویری که در کاتالوگ IKEA وجود دارد، سه تا CG است. از منظر ِ اقتصادی، ساخت ِ یک تصویر به کمک CG ارزانتر از رانندگی دیوانهوار در اتوبان و یا چیدن میز و صندلی ِ حقیقی است. اساسا این موضوع چه اهمیتی دارد؟
بهنظرم، من، که مخاطب ِ تخیل ِ Deadpool و میز ِ IKEA هستم، حق دارم که بدانم که تصویری که به من عرضه میشود در دنیای بیرون، که برای من قابل لمس است، وجود ندارد. میخواهم از این هم پیشتر بروم و ادعا کنم که Deadpool و IKEA هر دو فروشندهی تخیل به من هستند. واضح است که Deadpool در صنعت ِ خیالفروشی است، اما IKEA هم به من این خیال را میفروشد که با خریدن این میز و آن صندلی «خانهای زیبا» خواهم داشت. و نکتهی کلیدی همین است؛ خیالی که به من فروخته میشود، برای من قابل لمس نیست. من هرگز نمیتوانم پشت ِ میزی که در کاتالوگ IKEA هست بنشینم و هرگز، فارغ از اینکه چقدر وقت در باشگاه سپری کنم و چه میزان به بدنم برسم، نمیتوانم مانند Deadpool به آسمان بپرم.
در ذهنم اینطور تصور کردم که من حق دارم بدانم که چه وقت دنیای حقیقی به من عرضه میشود و چه زمان آنچیزی که به من ارایه میشود، تخیل ِ ماشینساخته است. آدمیزاد باید حق داشته باشد که بداند آیا در غذایش GM (محصولات دستکاری ژنتیکی شده) وجود دارد یا نه. و آدمیزاد باید بتواند بداند که تخیلی که برایش پول میدهد، چقدر قابل دسترس است. بنهور ۱۹۵۹ تخیلی شگرف و همچنان امکانپذیر است. Deadpool و بنهور ِ ۲۰۱۶ تخیلاتی جعلی هستند. IKEA هم به جعلیبودن نزدیکتر است.