برای پانزدهسالگی وبلاگستان
توسط کمانگیر در روز 10 سپتامبر 2016سپتامبر 10
دوست ِ تازهآشنایی پیغام داد که «وبلاگت رو دیدم» و حرفزدنمان انگاری از زمین نیممتر بالاتر رفت. تخیل کردم که انگار با لباس ِ کثیف و تن بویناک با کسی آشنا شدهام و بار ِ دیگری که گذارم به همان آدم افتاده است، ظاهر ِ آراستهای داشتهام و میبینم که طرف ِ مقابلم، تصویر ِ ذهنیاش از من را اصلاح میکند.
خودم را، آنچنان که در فیسبوک و توییتر هستم، مشاهده کردم. نالههای شکمسیرانه از معشوق ِ سال ِ دور، که خیال و تخیلش به سنگ ِ داروینی شکست؛ عوالم ِ دلبرانه با ماشینی که سه سال با آن و در آن وقت گذراندم؛ خیالات ِ لحظهای و صعود و نزول ِ معمول ِ آدمیزادی که نگران وعدهی غذایی بعدیاش نیست. سوال ِ مهم برایم این بود که این کیست و من کیستم.
وقتی وبلاگ مینوشتیم، سفرهای پهن نبود. مینوشتیم و کار دشواری بود. نسل ِ قبل از من، به ضرب دستکاری کد html وبلاگ مینوشت. مشقت بود. و حظ بود. نوشتن در فیسبوک و توییتر اما، حضور در محیطی است که لشگری از کدنویسان و مهندسان هر لحظه در تیمار آن هستند که سرپا باشد، که نوشتن به سادگی ِ بیرون کشیدن تلفن، انگشت مالیدن روی صفحهی آن، و ابلاغ ِ حاصل به جهان و جهانیان باشد. حتی شک دارم که استفاده از فعل «نوشتن» برای این رفتار، معنیدار باشد. این نوشتن نیست، چنان که مولانا مینوشت و جرج اورول مینوشت و هوشنگ گلشیری مینوشت و وبلاگنویس ِ دههی قبل مینوشت. اگر آن، موج ِ ذهنی بود، این ترشح است. آن رفتاری عامدانه بود، این جبر ِ حضور است. آن حاصل زمانی طولانی بود و در خلوت اتفاق میافتاد، این حاصل لحظه است و در میانهی شلوغی اتفاق میافتد.
رابطه در وبلاگ در اندازهی پاراگراف و با درنگ ِ روز اتفاق میافتاد. در شبکههای اجتماعی، حجم به کلمه و جمله، و حتی شصتک، تقلیل داده شده است و درنگ، ثانیه است. جدال ِ ذهنی در وبلاگ چیزی از جنس دوئل بود، آدابی داشت، طولانی بود، و قابل تماشا بود. جدال ِ ذهنی در فیسبوک، گلولهباران است. جملات ِ کوتاه، جوابهای پیشساخته، رگبار. وبلاگنویسی ساختن مجسمه از گل بود. فیسبوک لگو بازی است. و زاکربرگ ِ بزرگ، به مثابهی خدایگان ِ این همهمهی انسانی، فروشندهی انحصاری لگو است.
چند سال پیش با جمعی از دوستان تحقیقی منتشر کردیم که عنوان آن را میشود اینگونه ترجمه کرد «بر وبلاگستان چه گذشت؟». بهنظرم بحث ِ George Ritzer در کتابش «مکدونالدیشدن جامعه»، راهی برای درک ِ اتفاقی است که بر وبلاگستان گذشت*. از این دید، وبلاگستان برای ذایقهی مدرن روی فضای نوپای وب، سفرهای غنی پهن کرد. این، اتفاقی شگفت بود. حالا میشد «نوشت». برای همهی دیگران و فارغ از زنجیر ِ روشهای معمول ِ انتشار. بیدلیل نیست که حسین درخشان عنوان وبلاگش را «سردبیر: خودم» گذاشت. وبلاگ، نوید ِ آزادی بود. اما این آزادی، در چهارچوب سودمحور، که بهدنبال بازارهای جدید برای توسعه میگردد، طلیعهی زمینی نویافته و بزرگ بود. کافهی وبلاگستان، زاکربرگ و شرکا را به تخیل مکدونالد انداخت. و این، وضعیت ِ موجود است؛ موقعیتی که در آن وب، به همان وقاحت ِ خیابان، به انحصار کشیده شده است و ساکنان وب، به همان سادهدلی ِ عابران ِ خیابان، به عینک ِ نابینایی They Live خو کردهاند.
با بخش اول جملهی اول سلمان موافق نیستم که «چارهای نداریم جز اینکه با تغییرات همراه بشیم». با بخش ِ دوم آن اما همدلی دارم، حتی اگر از سر عجز، «تلاش کنیم در هر پلتفرم و جا و مکانی که هستیم، با مقاله و نوشته و عکس و حتی بذلهگویی دردی از کسی دوا کنیم». اضافه میکنم که دردی برای خدایگان ِ آسمان ِ فاجعهی انسانی باشیم.
صادق ِ عزیز هم نوشته است.
* Ritzer مقالهای هم با این عنوان ِ دلپذیر دارد: Production, Consumption, Prosumption The nature of capitalism in the age of the digital prosumer
نظر بگذارید