چند روز پیش، همراه رفیقی، سراغ‌مان به فروشگاه دیسنی افتاد. رفیق می‌خواست چیزی برای کسی‌ش بگیرد و من چند دقیقه‌ای فرصت داشتم که بین قفسه‌ها بگردم و به تل ِ پلاستیک و رنگ و صورتی خیره بشوم. عروسک‌ها همه بلوند نبودند و کمی اندازه‌ها به آدمیزاد ِ زنده‌ی نفس‌کش نزدیک‌تر بود، اما این تنها مشاهده‌ام نبود. دیدم در «جنگ ستارگان» بلعیده شده‌ام. عروسک‌هایی در اندازه‌های مختلف، از چیزهایی که کف دست جا می‌شد تا کوله‌پشتی و لباس و بشقاب، و تلویزیونی هم یک بازی کامپیوتری یا چیزی شبیه این با مضمون جنگ ستارگان پخش می‌کرد.

چند ساعت بعد، در جمعی از دوستان، از اتفاق ابراز نارضایتی کردم. جواب دوستی این بود که والت دیسنی لوکاس‌فیلم را خریده است و این دقیقا کاری است که دیسنی با تمام «محصولاتش» می‌کند. محصولات را، با آن «ش»ی پرمدعا، در گیومه می‌گذارم، چون این دقیقا همان نکته‌ای بود که با آن مخالفت کردم و هنوز هم مخالفت می‌کنم.

گفتم جنگ ستارگان، اگر مالکی دارد، بوضوح صاحب ِ آن جرج لوکاس نیست. جنگ ستارگان اساسا «محصول»ی نیست که بشود خرید و فروخت. می‌پذیرم که جرج لوکاس و دیگرانی، لوک اسکای‌واکر و پرنسس لیا را تخیل کرده‌اند و روی پرده آورده‌اند، اما از لحظه‌ای که من و تو وارد سالن سینما می‌شویم و این مفاهیم وارد تخیل ما می‌شوند، ما بر آن‌ها حق داریم. انتظار داشتم حرفم با مخالفت روبرو شود و لازم شود ایده را،‌ برای خودم و دیگران، بیشتر باز کنم، اما واکنش اساسا در اندازه‌های دیگری بود. دوستی گفت هیتلر هستم و دیگری پرسید آیا ما بر همه‌ی تخیل‌های‌مان حق داریم، که جواب من مثبت بود، و ادامه داد که نسبت به پیراهن نارنجی‌ای که به تن داشتم تخیل دارد و بنابراین پیراهن مال او هم هست، که مخالفتی نداشتم. دوست ِ دیگری عملیاتی‌تر بود و ادعا کرد که اگر جرج لوکاس، امید ِ پول ساختن از جنگ ِ ستارگان را نداشت، هرگز جنگ ستارگانی بوجود نمی‌آمد، که جواب من این بود که کسی به داستایفسکی حق انحصاری فروش عروسک برادران کارامازوف را نداد، و تصور می‌کنم حتی تخیل مقایسه‌ی میراث حقیر جرج لوکاس با ۳۰ جلد مجموعه‌ی آثار داستایفسکی بلاهت‌بار باشد.

من باور دارم که جنگ ستارگان «مال» جرج لوکاس یا شرکت معظم دیسنی نیست، و به همین استدلال، اساسا زاکربرگ مالکیت محدودی بر فیس‌بوک دارد. اما نکته دقیقا این نیست. نکته‌ی کلیدی، درونی‌شدن بی‌حقی است. این احتمالا اتفاق ِ تازه‌ای نیست که آدمیزادهایی در جواب ِ این پیشنهاد که در حال استثمارشدن هستند و جهانی دیگر ممکن است، نیشخند می‌زنند. این اتفاق، احتمالا، بخشی به این دلیل است که هرم ِ قدرت لایه لایه است و پذیرش ساختار قدرت، اگر در ظاهر ناخوشایند است، در عمل به این اتفاق ِ فرخنده منجر می‌شود که لایه‌ی جاری هم می‌تواند سایه‌اش را روی لایه‌ی زیری بگستراند. من اگر بپذیرم که «کارآفرین» عنوان ِ دل‌پذیرتری برای «بچه پول‌داری که می‌تواند خطر کند» است، این خطر را پذیرفته‌ام که راه ِ نان ِ خودم، که مبتنی بر دیدگاهی Technocentric است، در خطر بیافتد. پس زور می‌شنوم و زور می‌گویم و حاصل ِ معادله، برای من بهتر از زور نشنیدن است.

هانا آرنت جمله‌ای به این مضمون می‌گوید که فکر ِ خطرناک وجود ندارد، اساسا فکر کردن خطرناک است. این جمله، البته، شامل فکر کردنی که منجر به دکتری گرفتن شود، نمی‌شود. آن فکر، عقل ِ معاش است و خطری ندارد.

عکس از این‌جا