از مصیبت ِ بزرگ ِ بودن
توسط کمانگیر در روز 30 آوریل 2016آوریل 30
«ذن و هنر نگهداری از موتورسیکلت» را نخواندهام. اولین بار، در آن سکانس ِ مشهور ِ هامون دیدماش. بیست سال بعد، رادیوی CBC مصاحبهای با نویسندهاش پخش کرد. این وسط، حداقل یک بار، در کتابفروشی کتاب را دیدم و دستبهدست کردم. سوال ِ اساسی، بهنظرم، این است که در عوالم ِ روزمرهی زندگی، چه چیزهایی نهفته است که در شتاب ِ باطل از دست میرود. گاهی، بهمدد ِ تجربهی مستقیم، نیمجوابی برای این سوال داشتهام.
دیشب برای نمایشگاه عکاسی Outsiders در AGO بودم. مجموعه، عکسهایی از سالهای ۱۹۵۰-۱۹۸۰ آمریکاست، که در زمان ِ خود متفاوت و «پیشرو» بوده است. هر کدام از مجموعه عکسهای این نمایشگاه به گروهی اختصاص دارد که در آن روز، و حتی امروز، بیرون از جامعهی «اصلی» قرار داشتهاند (اصلی را بهجای mainstream استفاده کردهام). یک خانوادهی فقیر تیرهپوست، گروهی از مردان cross-dresser و bikerها، مضمون ِ سه مجموعه از این عکسها هستند.
بعد از نمایشگاه، دوری در بقیهی گالری زدم و آمادهی بیرون رفتن بودم که صدای موسیقی شنیدم. گروهی، شامل دو دختر، که میخواندند، و سه پسر، که ساز میزدند، در صحن ِ اصلی مجموعه، روبروی جمعی چند ده نفره، که روی صندلیهای راحتی نشسته بودند، میخواندند و ساز میزدند. شراب ِ قرمز ِ مساعدی مهیا کردم و حظ ِ عکسها را با موسیقی آمیختم. عنصر بعدی که به این مخلوط ِ محبوب اضافه کردم، کباب ِ مناسب و دوغی بود که از کشف ِ جدیدم در downtown تورنتو ابتیاع کردم (این یکی را به مرحمت رفیق ِ نازنینی میدانم که یک روز عصر دستم را گرفت و «کبابی» ِ دلپذیری در تقاطع Dundas و University نشانم داد). دوغ که خواستم، بطری ِ چند بار مصرفی، چیزی شبیه شیشهی مربا، دستم دادند. چیزی در این بطری فریاد میزد که جایی در مقیاس هشت میلیارد تولید نشده است.
از این جا بهبعد، تجربه نازمینی بود. شراب و دوغ و کباب و موسیقی ِ خوب در گوش، از محوطهی سبز ِ پارلمان ایالتی گذشتم و گاهی همراه خواننده فریاد کشیدم، تا به ایستگاه مترو رسیدم، و اینجا بود که لحظهی شهود اتفاق افتاد.
موسیقی در حال پخش شدن بود که از پلهها پایین رفتم. به میانهی سکو که رسیدم، به ذهنم رسید که موسیقی بهزودی قطع خواهد شد. از soundcloud گوش میکردم و میدانستم که اتصالم، زیر زمین از دست خواهد رفت. یادم آمد که در بعضی ایستگاههای مترو، اتصال WiFi وجود دارد. قبل از اینکه کاری کنم، ذهنم دو وضعیت را روبروی هم گذاشت و خطهایی کشید و من در حظ ِ این هر دو اتفاق و خطوط ِ بین آنها بودم.
از موسیقی لذت میبردم و میدانستم که بهزودی قطع خواهد شد. میتوانستم تمهیدی پیدا کنم که این تجربه کمی بیشتر ادامه پیدا کند، و میتوانستم حتی به این نکته فکر نکنم و حظ ِ لحظه را فدای احتمال ِ ادامهی وضعیتی نکنم که لزوما ادامهی زمانیاش بهمعنی امتداد ِ تجربه نبود. نکتهی کلیدی این بود که خطوطی بدیهی، این وضعیت را به تجربهای بزرگتر متصل میکرد. و نکته، دقیقا، همین است.
زیاد فکر میکنم که در وضعیت ِ طبقهی متوسط ِ شکمسیری که من در آن هستم، یکی از بزرگترین مصایب ِ زندگیام، اگر نه دقیقا بزرگترین، خود ِ زندگی است. زیستن، با تعریف امروزهاش، نقض ِ غرض است. و همینجاست که مساله، دلپذیر و شگفت میشود. سوال، برای من، این است که چطور میشود تجربهی ناب ِ بودن را، از بلاهت ِ روزمرهای که بیرون پنجرهاست، بری نگه داشت.
عکس از Marie Menken، از مجموعهی Outsiders
نظر بگذارید