تصور می‌کنم این ادعای قابل دفاعی است که، هرچند آدمیزاد توانایی تغییر ِ نقش‌هایش را دارد، اما چهارچوب‌های ذهنی‌اش به هم نشتی می‌کنند. یا این‌طور بگویم، این انتظار ِ گزافی خواهد بود که آدمیزاد، بصورت ِ هم‌زمان، نظام‌های ارزشی ِ متفاوتی را در رفتارش به کار ببندد. زیاد فکر کرده‌ام که این نظریه، اگر قابل دفاع باشد، پیش‌بینی‌های شگفتی درباره‌ی آدمیزاد به دست می‌دهد. تصور می‌کنم از بعضی از این پیش‌بینی‌ها می‌توان ردپای محکمی در خیابان و خانه دید.

کلمه‌های کلیدی ِ آدمیزاد در اطراف ِ من، «بهینه‌سازی» و «بهره‌وری» و نظایر آن است. یک بار از آشنایی شنیدم که اپلیکیشن‌های dating «بهینه نیستند» و وقتی پرسیدم این جمله دقیقا چه مفهومی دارد، شنیدم که «یعنی آخرش چیزی دست آدم رو نمی‌گیره». یا چیزی شبیه این. Janice Stein در سال ۲۰۰۱ عنوان Massey Lecture اش را به همین موضوع اختصاص داد: Cult of Efficiency. سوال ِ اول این است که «بهینه» یعنی چه؟ سوال ِ دوم این است که بهینه اساسا چه اهمیتی دارد؟ یا به عبارت دیگر، آیا بهینه لزوما خواستنی است؟

شهوت ِ بهینه‌گی و ساختار ِ اقتصادی-اجتماعی‌ای که برمبنای آن برپا شده است، آن‌چنان همه‌گیر هستند، که «بدیهی» و «طبیعی» به‌نظر می‌رسند. زیاد دیده‌ام که نقطه‌ی صفر ِ بحثی این است که «وضعیت بهینه، موقعیت ِ ایده‌آل است». این یعنی، خیلی اوقات، سوال ِ مهم این است که چطور می‌توان به نقطه‌ی بهینه رسید، و این‌که رسیدن به این نقطه و قرار گرفتن در آن، دقیقا به چه دنیایی منتهی می‌شوند، از اساس بی‌اهمیت تلقی می‌شود. نویسندگان ِ مورد علاقه‌ی من در این زمینه Rodney Brooks و Malcolm Gladwell هستند. جنسی ِ از کوته‌نگری ِ فاخر در این هر دو، و دیگرانی مانند ِ آن‌هاست، که در آن ِ واحد شگفت‌انگیز و دردناک است (و Rodney Brooks نظریه‌پرداز the world is its own best model است، که ایده‌ای انقلابی است و اتفاقا می‌توان ادعا کرد از اساس بهینه نیست).

اما این همه به دلبرانگی چه ارتباطی دارد؟

در بادیگارد، محبوب ِ بابک حمیدیان، وقتی متوجه می‌شود که همسر ِ آینده‌اش در خطر است، او را ترک می‌کند. به‌نظرم، این دقیقا رفتاری «بهینه» است. دوستی مدتی پیش درگیر ِ شروع ِ رابطه‌ای بود که وقتی به پایان رسید که دلدار متوجه شد که با آدمی طرف است که در زندگی‌اش سختی دیده است. دلدار در دیدار ِ آخر گفته بود «یه وقتی که کم‌تر تلخ بودی شاید حرف زدیم». به‌نظرم، این هم رفتاری «بهینه» است. آیلیش، در Brooklyn، بین دلدار ِ امن ِ ینگه‌ی دنیایی و محبوب ِ مغشوش ِ ایرلندی، اولی را انتخاب می‌کند. طنز ِ تلخ ِ داستان این است که آیلیش حساب‌دار است. رفتار آیلیش هم دقیقا «بهینه» است.

و همین نکته‌ی کلیدی است. در وضعیتی که «بهینه بودن» مترادف ِ «بهترین بودن» تصور می‌شود، و مهم‌تر از آن، با این دیدگاه برخوردی یقینی می‌شود، انتظاری جز این داشتن از آدمیزاد بی‌اساس است. سوال ِ‌ مهم این است که چرا آیلیش باید در ایرلند بماند؟ چرا باید روی موقعیتی «سرمایه‌گذاری» کند که امید ِ چندانی به «بازگشت ِ سرمایه» در آن وجود ندارد؟

بخش ِ عمده‌ی زندگی حرفه‌ای ام را در بهینه‌سازی ( ِ مدل‌های ریاضی) گذرانده‌ام و می‌دانم که چنین ساختارهایی نه زیبا هستند و نه شوقی برمی‌انگیزند، آن‌ها صرفا کار می‌کنند. ترسم این است که آدمیزاد هم به همین ِ مسیر می‌رود: نه زیبا است و نه شوقی برمی‌انگیزد؛ صرفا کارمند ِ خوبی است.

عکس را امروز صبح دم ِ‌ خانه گرفتم. عاشقانگی ارزان و در دسترس.