صبح زود خبر حمله‌های بروکسل را شنیدم و ذهنم درگیر ِ پرده‌های بعدی ِ این نمایش ِ شوم شد: اسلام‌گرایانی مسوولیت را می‌پذیرند، اسلام و مسلمانان بعنوان نمایندگان شیطان روی زمین معرفی می‌شوند، اسلام و مسلمانان بعنوان قربانیان اصلی خشونت معرفی می‌شوند، این‌طرف پرچم «تمدن» هوا می‌شود و آن طرف کلام مهربانی پیامبر اسلام، و صداها کم‌کم خاموش می‌شود، تا بمب ِ بعدی که در استانبول، دمشق و یا پایتختی اروپایی چند ده نفر را می‌کشد. به این دلیل بود که تصمیم گرفتم که درباره‌ی این موضوع بنویسم. در فضایی که زیاد حرف زده می‌شود، حرف نزدن نوعی هم‌کلامی است. پس حرف می‌زنم.

کتاب A Short Course in Intellectual Self-Defense را چند سال پیش خواندم. نویسنده‌ی کانادایی، برای کتابش چنین زیرعنوان ِ شگفتی انتخاب کرده است: «چامسکی درون‌ات را بیاب». آن‌چه از این کتاب یادگرفتم، مقدمات ِ تفکر ِ انتقادی است، که به‌نظرم پیش از زدن ِ هر حرفی درباره‌ی حمله‌های بروکسل، و اتفاقاتی از این دست، باید آن‌ها را مرور کرد.

یک اصل ِ اساسی در تفکر انتقادی این است که من، که گوینده‌ی کلام‌ام، کجا ایستاده‌ام و چاقوی قضاوتم چه کسی را هدف گرفته‌است. اگر من نگاه ِ مثبتی به مذاهب، بطور کلی، یا اسلام، بطور خاص، ندارم و اتفاقا به‌نظرم مذاهب، بطور کلی، یا اسلام، بطور خاص، منشا تباهی و مصیبت در جهان هستند، بسیار محتمل است که تعصب، چشم ِ ذهنم را بسته است. این‌جا تعصب را به‌جای bias استفاده می‌کنم. به همین سیاق، اگر من مسلمانی معتقد هستم و بر این عقیده‌ام که اسلام و مسلمانان از اساس هیچ دخلی به حمله‌های تروریستی اروپا ندارند، باز هم بسیار محتمل است که من به عینکی که به چشم دارم بی‌اعتنا هستم.

راه ِ دیگر برای سنجش تاثیر تعصب در دیدگاه ِ آدمیزاد، بررسی همبستگی‌های مکانی و زمانی است. این‌جا مکان را به مفهومی بزرگ‌تر از «مکان ِ جغرافیایی» استفاده می‌کنم. اگر من و بخش ِ بزرگی از افرادی که در فیس‌بوک با آن‌ها مراوده دارم، بر این اعتقاد ِ جمعی هستیم که اسلام منشا شر است (این‌جا فیس‌بوک مکانی است که من در حضور دارم)، این همبستگی ِ مکانی می‌تواند نشان‌گری برای این نکته باشد که من در موقعیت ِ دنباله‌روی افتاده‌ام. به‌وضعی مشابه، اگر من در خانواده‌ای شیعه بزرگ شده‌ام و با صدای زیارت عاشورا قد کشیده‌ام، اساسا نظر ِ مثبت ِ من نسبت به مذهب، مشکوک و کم‌ارزش است.

حاصل ِ بزرگ ِ تفکر ِ انتقادی، خالی کردن ِ دست آدمیزاد از نظریه‌های دم ِ دستی‌اش است که خوشایند و رهایی‌بخش هستند و به‌نظر می‌رسد همه‌ی آدم‌های «قابل دفاع» با آن‌ها موافق هستند. اما فقط نظریه‌ها نیستند که در آغوش ِ وهن ِ دنباله‌روی و ساده‌سازی می‌افتند، تفکر انتقادی به آدمیزاد یاد می‌دهد که با مفاهیم هم دقیق‌تر برخورد کند. مثال می‌زنم.

زیاد می‌شنوم که «مذهب» برای رفتاری سرزنش می‌شود. اغلب در این موارد از گوینده می‌پرسم «مذهب دقیقا یعنی چه؟» و جوابی که می‌شنوم از جنس ِ مثال‌ها است: «اسلام». به‌نظرم، این نظریه‌ای قابل دفاع است که ارتباط ِ روشنی بین مسلمان و رفتارهای غیرقابل دفاع در سال ۲۰۱۶ وجود دارد. دانش ِ محدود ِ تاریخی‌ام می‌گوید ارتباطی از همین جنس، چند صد سال پیش بین مسحیت و یهودیت و آدم‌آزاری وجود داشته است. اما از این هم جلوتر می‌خواهم بروم. اورسلا فرنکلین می‌گوید تکنولوژی کارکردهای مذهب‌گونه دارد و چامسکی می‌گوید لیبرال-دموکرسی و نهادهای اقتصادی مرتبط با آن کارکردهای مذهب‌گونه دارند. کریس هجز می‌گوید لامذهبی اتفاقا کارکردی مذهبی دارد. به‌نظرم این حرف بی‌ربط نیست که افزایش بی‌سابقه‌ی دمای کره‌ی زمین می‌تواند برای کلیت ِ آدمیزاد خطرناک‌تر از داعش باشد، و این اتفاق، حاصل ِ توهم ِ توسعه‌ی نامحدود است که از آموزه‌های مذهب ِ دامن‌گیر ِ رشدمحوری است.

نکته‌ی کلیدی این است که هرکدام از نظریه‌های بالا را باید با دقت بررسی کرد. و مساله دقیقا همین است. در موقعیت ِ پرشتابی که اسلام و مسلمانان، متهمین ِ دل‌پذیر ِ دم ِ دست هستند، این اتفاق، حداقل در فضای جمعی، نمی‌افتد. این، البته وضعیتی سهل و ممتنع است. و درد ِ اساسی همین است: وضعیت ِ سهل و ممتنع همان موقعیتی است که چهارچوب‌های مذهبی ایجاد می‌کنند. و این‌گونه است که بخشی از فضای جمعی ِ دور و اطراف، در دام ِ مذهب ِ مذهب‌ستیزی می‌افتد.