ما که همه خوبیم، اون هشتاد نفرن که پلیدن!

humanflows

دیشب در یکی از مراکز فرهنگی یهودیان در تورنتو، برنامه‌ای با عنوان «یهودیان ایران» برگزار شده بود. در این برنامه، چهار یهودی ِ ایرانی درباره‌ی جنبه‌های مختلف حضور یهودیان در ایران، از وضعیت تاریخی ِ آن‌ها گرفته تا خروج ِ بخشی از جمعیت از ایران و انتقال به اسراییل و آمریکا، حرف زدند. دیدن چهره‌های ایرانی و شنیدن جملات فارسی، در کنار نمادهای آیین و فرهنگ یهودی، اتفاق جالب توجهی بود که شب دل‌پذیری برایم ساخت. وقتی بعد از خوش و بش کردن با چند نفری که می‌شناختم، روی صندلی‌ام نشستم، دختری که کنارم بود با حرارت از رستوران ایرانی جدیدی که در محله‌ی یهودی‌نشین تورنتو باز شده است حرف زد: They have an amazing Koko-Sabzi, but the fish is super expensive. You know, I keep kosher and the fish was my only option.

یکی از سخنرانان برنامه، سیاست‌مدار عالی‌رتبه‌ی ایرانی-کانادایی بود. سخنان او بیشتر حول رابطه‌ی دو جمعیت ایرانی و یهودی تورنتو بود و از چند برنامه‌ی فرهنگی که در تورنتو در آن شرکت کرده بود، و همین‌طور دو سفرش به اسراییل، خاطره‌هایی گفت. در پایان، آقای سیاست‌مدار، که چهره‌ای فرهنگی در شهر است، این‌طور نتیجه‌گیری کرد: «یهودیان در طول تاریخ در ایران زندگی کرده‌اند و از امنیت برخوردار بوده‌اند. نباید به استناد ۳۵ سال اخیر، در این حقیقت شک کرد. در این چند دهه هم، من به شما اطمینان می‌دهم که ۹۹.۹۹۹۹ درصد ایرانیان مساله‌ای با یهودیان، و دیگر اقلیت‌ها، ندارند و حساب آن‌ها از گروه حاکم جدا است.».

این عدد در ذهنم ماند و در حالی‌که به موسیقی صدرالدین طاهری گوش می‌کردم و به سمت خانه رانندگی می‌کردم، به آن فکر کردم.

فکرم اول به این رفت که به احتمال خیلی زیاد، عدد ۹۹.۹۹۹۹ درصد صرفا جایگزینی برای «اکثریت قاطع» است. در این صورت، کاملا ممکن بود که آقای سیاست‌مدار به‌جای ۹۹.۹۹۹۹ درصد بگوید ۹۹.۹۹۹ درصد یا ۹۹.۹۹۹۹۹ درصد. می‌شود تصور کرد که در چنین حالتی، با این فرض که شنوندگان هم در ذهن‌شان ۹۹.۹۹۹۹ درصد را با «اکثریت قاطع» جایگزین می‌کنند، رفتار آقای سیاست‌مدار یک آرایه‌ی ادبی است. به‌هر حال می‌دانیم که حتی دقیقا مشخص نیست که ۹۹.۹۹۹۹ درصد شماره‌ی چه چیزی است: درصدی از ایرانیان که یهودستیز نیستند؟ شماری از ایرانیان که معتقد هستند «یهودی بودن» ایرادی ندارد، چون «کورش کبیر به یهودیان رحم کرده است»/«یهودیت یکی از ادیان ابراهیمی است»، اما «بهایی بودن» بد است، چون «بهاییت توطئه‌ی استعمار است؟»، عددی از ایرانیان که خود را با یهودی و ارمنی و بهایی برابر می‌دانند؟

اما آیا واقعا ۹۹.۹۹۹۹ درصد و ۹۹.۹۹۹ درصد، یکسان هستند؟ سوال کلیدی این خواهد بود که موضوع ِ سوال ِ دقیقا چیست. می‌شود با جزییات نشان داد که اگر فرض کنیم که احتمال ابتلای شما به یک بیماری مرگ‌بار، یک در صد میلیون است و یک آزمایش خون به شما گفته است که شما مبتلا به این بیماری هستید، تغییر درصد دقت آزمایش از ۹۹.۹۹۹ درصد به ۹۹.۹۹۹۹ درصد، احتمال زنده بودن شما را چندین order of magnitude جا به جا می‌کند.

نکته‌ی کلیدی این است که عدد، تصوری، و توهمی، از دقت را پیش می‌کشد، که به احتمال زیاد ناموجود است. راه‌حل ِ ساده برای خودداری از این دام این است که آقای سیاست‌مدار، و همه‌ی دیگران هم، زمانی پای عدد را به مکالمات پیش بکشند که عدد حقیقتا معنی‌دار است و در موارد دیگر از «اغلب»، «بسیاری از»، «اکثریت قاطع» و نظایر آن استفاده کنند.

اما آیا اکثریت قاطع ایرانیان، پذیرای اقلیت‌ها هستند؟ تجربه‌ی دست اول من در تورنتو، و تاکید می‌کنم در تورنتو و نه در تهران، جز این است. برای مثال، در موارد متعددی مشاهده کردم که زمانی که دوست بهایی‌ام، یا به‌قول خودش ex-بهایی‌ام، حرفی از آیین خانوادگی‌اش به میان می‌آورد، کسی در جمع حالت چهره‌اش تغییر می‌کرد یا موضوع حرف را تغییر می‌داد. واضح است که واکنش ِ چهره، مترادف ِ دیگرستیزی نیست، اما واکنشی خفیف در موقعیتی عمومی می‌تواند نشانه‌ای نگران‌کننده از احتمال رفتاری دیگرستیزانه در خفا یا در موقعیتی باشد که ذهنیت جمعی به رفتار ِ اوباشانه منتهی می‌شود. اما این تنها نگرانی من از جمله‌ی آقای سیاست‌مدار نیست.

وقتی آقای سیاست‌مدار عدد ۹۹.۹۹۹۹ درصد را به زبان آورد، ذهنی حساب کردم که در جمعیتی ۸۰ میلیونی، مورد اشاره‌ی او، گروهی ۸۰ نفری خواهد بود. این یعنی آقای سیاست‌مدار تصویری از ایران ارایه می‌دهد که در آن ۸۰ «سیب بد» و ۷۹ میلیون و ۹۹۹ هزار و ۹۲۰ «سیب خوب» وجود دارد. این ادعا البته باب ِ میل ِ هرکسی است که خودش را بخشی از ۸۰ میلیون منهای ۸۰ نفر می‌داند. از این دید، این نگاه تعریفی باینری از بد و خوب ارایه می‌دهد و به شنونده اطمینان می‌دهد که احتمال ِ تعلق او، و حتی همه‌ی دوستان و نزدیکانش، جز آن‌ها که به آن‌ها بدبین است، به گروه بدها بسیار کم است. به بیان دیگر، این جمله، شر را به گروه ِ  پلید ِ بسیار کم‌شماری محدود می‌کند و دامن شنونده را از آن دور نگه می‌دارد. آن‌چه برای من جای تعجب دارد این است که چرا سادگی ِ عیان و دل‌چسب این نظریه، مخالفتی را از کسی برنمی‌انگیزد.

اما نکته فقط این نیست که جمله‌ی آقای سیاست‌مدار ساده‌اندیشانه و غیر قابل دفاع است. ادعا می‌کنم که جمله‌ی آقای سیاست‌مدار خطرناک است و منتهی به تجویز «راه‌حل»هایی می‌شود که اتفاقا مورد علاقه‌ی تکنولوژی روز و ساختارهای قدرت ِ مسلط هم هستند: اگر فرض کنیم پلیدی در کشوری به مساحت ایران، منحصر به ۸۰ نفر است، چرا نباید این جمعیت منحط را به‌کمک drone بخار کرد؟ حقیقت این است که این، دقیقا یک سوال نیست، و «راه‌حل»ی است که خدایگان جهان پیش گرفته است. نکته‌ی دردناک این است که بخش قابل توجهی از جمعیت انسان‌ها هم با این تصور ساده‌اندیشانه هم‌دلی دارد.

ادعای برائت اکثریت از شر، و تحدید آن به اقلیتی مذموم، تصوری دل‌پذیر و رهایی‌بخش است که آدمیزاد برای خودش و دیگران تکرار می‌کند. این دیدگاه، علاوه بر این، به جوازی برای استفاده از تکنولوژی روز، برای بریدن و نابود کردن «بافت سرطانی»، منتهی شده است. بخش ِ دردناک ِ اتفاق این است که این افسانه‌ی انسانی، آن‌قدر تهی‌مایه است که با پنج دقیقه دقت می‌شود در آن حفره‌های اساسی ایجاد کرد. و سوال کلیدی این است که چرا آدمیزاد سال ۲۰۱۷ کم‌تر این‌چنین می‌کند؟

عکس از مستند Human Flow کار Ai Weiwei

آدمیزاد دربرابر آدمیزاد

torontoprotest2017

دیروز ظهر، در تقاطع خیابان‌های بلور و اسپداینا، جایی در لبه‌ی شمال غربی مرکز شهر تورنتو، تجمعی در حمایت از برقراری روابط بین ایران و کانادا برگزار شده بود. ماشین را کمی دورتر پارک کردم و همراه عزیز نازنینی به سمت محل تجمع رفتیم. یک چهارراه مانده به محل، صدای موسیقی ِ حماسی ِ ایرانی، فضا را پر کرده بود. جلوتر که رفتیم، به منظره‌ی قابل پیش‌بینی رسیدیم: پلیس تورنتو خطی از دوچرخه‌ها را بین دو گروهی کشیده بود که روبروی هم با بلندگو و پرچم صف کشیده‌بودند. هر دو سوی این خط، پرچم ایران در هوا تکان می‌خورد، با این تفاوت که در یک طرف، روی پرچم جملاتی با خط سیاه نوشته شده بود و ضربدری بزرگ روی علامت ِ وسط ِ پرچم ترسیم شده بود.

می‌شد در نگاه اول فرض کرد که دو طرف ِ اتفاق، بسیار متفاوت هستند. ظاهری‌ترین شاهد برای چنین تفاوتی، اختلاف سنی فاحش اعضای دو گروه بود: موافقین رابطه‌ی ایران و کانادا اغلب در بازه‌ی سنی ۲۵ تا ۴۵ سال بودند، در حالی که اکثر مخالفین در ده‌های ۴۰، ۵۰ و ۶۰ از زندگی بودند. از طرف دیگر، درحالی‌که مخالفین، خشم‌گین‌تر به‌نظر می‌رسیدند، سمت موافقین، حداقل در ظاهر، روحیه‌ی شادتری داشت و زمان‌هایی، تجمع به یک جشن خیابانی شبیه می‌شد. در لایه‌های عمیق‌تری، سمت موافقین تعلق سیاسی واضحی نداشت، در حالی‌که مخالفین، به استناد پرچم‌هایی که حمل می‌کردند، متعلق به گرو‌ه‌های نام و نشان‌دار سیاسی بودند. از طرف دیگر، مخاطب ِ سمت ِ موافقین، دولت فدرال کانادا بود، در حالی‌که سمت مخالفین، علاوه بر دولت کانادا، حرف‌هایی هم برای موافقین ِ رابطه بین کانادا و «رژیم» داشت: بارها دیدم که گروه مخالفین اعضای گروه موافقین را «به شرم از رفتار خود» دعوت می‌کرد. اما به‌نظرم، این همه، صرفا تفاوت‌هایی ظاهری و نه‌چندان قابل توجه هستند.

حقیقت این است که دو طرف ِ خط ِ دوچرخه‌ها، شعارهایی می‌دادند که شک دارم که طرف ِ دیگر با آن‌ها هم‌دلی نداشته باشد. مثلا، گروه موافقین یک ترانه‌ی میهن‌پرستانه پخش کرد که اشاراتی افتخارآمیز به کورش و تخیلات ِ مبهم ِ نژادی ِ دیگر داشت. تصور می‌کنم که بخش‌هایی از گروه مخالفین هم به چنین افسانه‌هایی علاقه‌مند باشد. از طرف دیگر، سمت مخالفین شعارهایی در مذمت ISIS سرداد، که دیدم که سرهایی به نشانه‌ی موافقت در سمت موافقین بالا و پایین رفت. حتی زمانی که سمت مخالفین شواهدی از رفتار جنایت‌کارانه توسط نظام سیاسی حاکم بر ایران ابراز کرد، کسانی در جمع موافقین اعلام هم‌صدایی کردند.

واضح است که بین دو گروه، عدم تفاهم‌های کلیدی وجود داشت. برای مثال، کسی در صف مخالفین ادعا کرد که ما، که در گروه موافقین بودیم، «حقوق‌بگیر رژیم و بورسیه‌ای» هستیم. من می‌دانستم که خودم و تعداد زیادی از کسانی که در تجمع می‌شناسم، رابطه‌ی اقتصادی با ساختار حاکم بر ایران ندارند. یک بار که این نکته را برای کسی که چنین ادعایی را مطرح کرده بود توضیح دادم اضافه کرد که در این صورت ما «ابله» هستیم. البته خط‌کشی برای اندازه‌گیری میزان ابله بودن آدم‌ها وجود ندارد، اما من شواهدی دارم که «ابله»های مورد نظر کم‌هوش نیستند و کتاب‌خوان هستند و می‌شود ساعت‌ها با آن‌ها حرف جدی زد. و همین‌جاست که وضعیت نگران‌کننده می‌شود.

آدمی که از جنس من است، که بدنش مانند بدن من است، که از درخت و سنگ و سگ و زرافه به من بسیار شبیه‌تر است، عمیقا معتقد است که من ابله هستم، و من را قابل ِ گفتگو نمی‌داند. او به تصوراتش، به اعتقادات جمعی گروهش، و به صحت شعارهایی که می‌دهد باور دارد. و همین نگرانی اصلی من است. اگر بپذیرم که طرف مقابلم حرف غیرقابل دفاعی می‌زند، و زمانی که آدم‌های زیادی را سراغ دارم که با من موافق هستند، و با توجه به این‌که طرف مقابلم و همه‌ی اطرافیانش معتقد هستند که من و اطرافیانم حرف غیرقابل دفاعی می‌زنیم، در چنین وضعیتی برایم دشوار است که تفاوتی بین خودم و طرف مقابل پیدا کنم: آیا اتفاق ِ دیروز، چیزی بیشتر از هم‌دلی ِ جمعی ِ درونی دربین اعضای دو گروه ِ مخالف بود؟ آیا دیروز ظهر در تورنتو، دو قبیله به مصاف ِ هم رفتند و تنها برداشت ِ قابل ِ دفاع از این اتفاق این بود که آدمیزاد اساسا اسیر رابطه‌های اجتماعی‌اش است و حقیقت را چنان می‌فهمد که او را در تعارض با جامعه‌ی اطرافش قرار ندهد؟ پذیرفتن چنین توصیفی از آدمیزاد، خط بطلان بر امکان گفتگو، یا حداقل میزان تاثیر آن می‌کشد.

می‌شد تصور کرد که سمت موافقین ِ رابطه بین ایران و کانادا، برنده‌ی اتفاق دیروز بود. این گروه، پیام صلح و گفتگو داشت، دشنام نداد و با نظم تجمعش را به پایان رساند. به‌نظرم اما، در نگاهی بزرگ‌تر، بازنده‌ی بزرگ ِ دیروز آدمیزاد بود: آدمیزادهایی بعدازظهر ِ دل‌پذیر یکی از روزهای آخر ِ تابستان را به گلوپاره کردن دربرابر هم گذراندند. سوال اساسی، که هنوز در ذهن من جوابی پیدا نکرده است، این است که چگونه ذهنی که بسیار قابل مقایسه با ذهن من است، به این ایمان رسیده است که گروهی که من هم عضو آن بودم، تجمعی از مزدبگیران و ابله‌ها است، و اگر ذهنی دیگر چنین خطای فاحشی کرده است، من چه امیدی دارم که به‌کرات و بارها چنین خطایی نکنم؟

و بر آن نقش دگر

The-Ides-of-Marchs

روال ِ زندگی در سال ۲۰۱۷ وضعیتی بدیهی نیست. این جمله را بر مشاهده‌ی رفتار ِ خودم و آدم‌های دور و بر خودم بنا می‌گذارم. من، و آدم‌هایی که مشاهده می‌کنم، رفتارهای متعددی انجام می‌دهند که نه در ظرف ِ مکان و در نه چهارچوب ِ زمان بدیهی نیستند. دقیق‌تر بنویسم، مجموعه‌ی آدم‌هایی که من مشاهده می‌کنم، و این مجموعه شامل خودم هم هست، کم‌تر رفتاری انجام می‌دهند که بدیهی باشد. در این چند جمله چندین بار از اطلاق «بدیهی» استفاده کردم، اما منظورم از بدیهی چیست؟

تخیل می‌کنم که یک موجود هوشمند مریخی همین لحظه دریچه‌ی سفینه‌اش را باز کرده است و روی زمین، جایی در تورنتو، قدم گذاشته است و برای اولین بار به وجود ِ گونه‌ی جانوری «انسان» آگاهی پیدا کرده است. یکی از اولین مشاهدات ِ این موجود این خواهد بود که انسان‌ها نیمه‌ی پایینی بدن‌شان را با دو شی لوله‌ای شکل که در بالا به هم متصل می‌شوند و لوله‌ای بزرگ‌تر می‌سازند می‌پوشانند (شلوار). شلوار تنها روش پوشاندن پا نیست و شکل ِ دقیق ِ شلوار، و رابطه‌ی آن با یک جنسیت ِ خاص، صرفا در چهارچوب زمانی و مکانی قابل درک هستند. از این دید، شلوار پاسخی بدیهی به نیاز ِ انسان به پوشاندن پایین‌تنه‌اش نیست.

اما نکته‌ی کلیدی این است که موجود مریخی اتفاقا درمقایسه با ابداعات ِ انسانی دیگری مانند «شغل»، «وام مسکن»، و «چراغ راهنمایی»، شلوار را حایز پیچیدگی‌های کم‌تری خواهد یافت: پایین‌تنه‌ی آدمیزاد از دو اندام استوانه‌ای شکل تشکیل شده‌است و اگر مساله این باشد که می‌خواهیم این دو اندام را از سرما و آفتاب محافظت کنیم، احتمالا یکی از دم‌دستی‌ترین راه‌حل‌ها، ساختن چیزی به شکل هندسی شلوار باشد. در مقایسه، بین همه‌ی روش‌هایی که به انسان امکان ِ رفع نیازهایش را می‌دهند، بخش ِ قابل توجهی از انسان‌ها انتخاب کرده‌اند که روزی ۹ ساعت کارهایی را انجام بدهند که لزوما علاقه‌ای به انجام آن‌ها ندارند و یک ساختار قدرت را بپذیرند. این، اصلا وضعیتی بدیهی نیست. دقت کن که می‌گویم «بدیهی» و نه «بهینه».

در مواجهه با رفتارهای «غیربدیهی» آدمیزاد از خودم می‌پرسم این رفتار چقدر قدمت زمانی و شیوع مکانی دارد؟ من نمی‌دانم که «وام مسکن» چند قرن عمر دارد. این‌که مفهومی به نام «قرض» تعریف می‌شود که با دست به دست شدن آن، ساختمانی ساخته می‌شود، من «مالک» بخشی از آن می‌شوم، و چند سال بعد آن را به کسی «می‌فروشم». «مالکیت»، از اساس، و چنان که در این فرایند تعریف می‌شود، مفهومی شگفت و غیر بدیهی است.

به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم که مفهوم ِ غیربدیهی ِ «نقش» را پذیرفته‌ام. فارغ از نقش‌های «انسانی‌تر»، مانند هم‌سری و پدری و دوستی، نقش‌های قابل اعتنایی وجود دارند که دوام ِ من به آن‌ها وابسته هستند، و حتی درجه‌ی «موفقیت» من در اجتماع، رابطه‌ی مستقیم با میزان مهارت من در ایفای آن‌ها دارند. مثال می‌زنم.

با رییس سابقم قرار دارم که برای کار ِ جدیدی توصیه‌ام را بکند. از کارم برای او استعفا دادم چون به این نتیجه رسیدم که پروژه‌ای که روی آن کار می‌کنیم به جایی نمی‌رود و این وضعیت برای رشد شغلی من مفید نبود. در حین قرار اما، عامدانه از هر جمله‌ای که منجر به نزدیکی به این موضوع شود اجتناب می‌کنم و می‌پرسم «گفتی رفته بودی باهاما؟ چطور بود؟». رییسم هم از دست من شاکی است. اساسا قرار نبود پروژه به محصول ختم شود و شرکت به‌دنبال ثبت چند اختراع ِ خوش‌ظاهر، هرچند بی‌حاصل، بود. در این وضعیت، من تیم را تنها گذاشتم و کار خیلی بهتری پیدا کردم. رییسم هم آگاهانه از هر نوع اشاره‌ای به گذشته خودداری می‌کند و می‌پرسد «شنیدم medical کار می‌کنی، ما هم یک پروژه‌ی جدید شروع کردیم». من و رییسم در حال نقش بازی کردن هستیم. به عبارت ِ دیگر، هر کدام از این ملاقات هدفی داریم و از قبل برای آن برنامه‌ریزی کرده‌ایم. این، وضعیت، مبتنی بر صداقت نیست. این، یک مذاکره است که در ظاهر در یک کافه و درحال نوشیدن شراب اتفاق می‌افتد.

موفقیت در زندگی در چهارچوب مدرن مبتنی بر مهارت در ایفای نقش‌هاست. این نکته را به تجربه دریافته‌ام و عامدانه این مهارت‌هایم را توسعه می‌دهم. و هم‌زمان به این فکر می‌کنم که آیا وضعیت واژگون نشده است؟ آیا زندگی در موقعیت ِ کنونی به ایفای نقش تقلیل پیدا نکرده است. می‌نویسم «تقلیل» چون تخیل می‌کنم که رابطه‌ی صادقانه، ممکن، و مرجح، است. رابطه‌ای که هدفی ندارد. که جمله برای مصرف ِ مخاطب ساخته نمی‌شود، بلکه حاصل ِ بی‌روتوش ِ ذهن ِ گوینده است.

این همه نقش بازی کردن با ذهن ِ آدمیزاد چه می‌کند؟ آیا می‌شود گوشه‌ای از زندگی را از نقش‌ها دور نگه داشت؟

عکس از Ides of March

the_white_train_s

در دو هفته‌ی پیش حداقل دوبار به دوستانی یادآور شده‌ام که هم‌زمانی ِ نقش‌هایش بعنوان گوینده‌ی حرف و سودبرنده از حرف را باید جدی بگیرند. بار اول، سر نهار، دوستی بدیهی فرض کرد که آدمیزاد از ویروس «بهتر است». سوال ِ بدیهی برایم این بود که در این جمله «بهتر» دقیقا چه تعریفی دارد و جواب ِ دوستم فهرستی از خاصیت‌های آدمیزاد بود؛ این‌که اتوموبیل سوار می‌شود و در فیس‌بوک با دیگران اختلاط می‌کند و این‌که از آنتی‌بیوتیک استفاده می‌کند. من، که تازه از چند هفته سرفه و عطسه خلاص شده بودم، اما عمیقا باور داشتم که ویروسی توانسته‌است از تن ِ من در راستای هدفش استفاده کند (در این چند هفته دو همکارم برای چند روز خانه‌نشین شدند و من یکی از متهمان انتقال بیماری بودم).

بار بعد، دوستی بدیهی فرض کرد که آدمیزاد حق دارد گوشت ِ گاو را بخورد، و نه احتمالا برعکس، چون آدمیزاد «برتر است». جواب ِ دوستم به سوال ِ من درباره‌ی معیار و خط‌کش ِ این «برتری»، تازه‌تر بودن ِ شاخته‌ی فرگشتی‌ای بود که آدمیزاد بر آن تکیه زده است. این‌که شکل ِ درخت ِ فرگشت چرا می‌تواند به «برتری» تعبیر شود، البته سوال ِ خوبی است. سوال ِ دوم، و ترسناک‌تر، درباره‌ی احتمال ِ سفر ِ موجوداتی فضایی به زمین است که ممکن است چند صد هزار سال «تازه‌تر» از آدمیزاد باشند و علاقه‌ی ویژه‌ای به خوراک ِ جگر ِ آدمیزاد داشته باشند.

اما نکته فقط این نیست که آدمیزاد گاهی گوینده‌ی حرف و سودبرنده از حرف است و در این اتفاق، تعارض ِ واضح ِ منافع وجود دارد. سکانسی در ابتدای فیلم گاندی، ساخته‌ی ۱۹۸۲ و برنده‌ی جایزه‌ی اسکار، هست که در آن مرد سفیدی حضور ِ گاندی در قسمت first class قطار در آفریقای جنوبی را غیرقابل پذیرش می‌داند. زمانی که گاندی به ترک صندلی‌اش تن نمی‌دهد، او را از قطار بیرون می‌اندازند و در حالی‌که قطار سرعت می‌گیرد و دور می‌شود، مرد سفید و زنی که همراهش است، و سفید است، و رییس قطار، که سفید است، سر از پنجره‌های قطار بیرون آورده‌اند و گاندی را با تحقیر تماشا می‌کنند که کیفش را جمع می‌کند و خاک از لباسش می‌گیرد. نکته‌ی کلیدی این است که در این سکانس، این سه صرفا تماشاچی نیستند که سفید هستند، که قطار هم سفید است، و نکته‌ی مهم‌تر همین است.

ویدیویی در فیس‌بوک پخش شده است که در جلسه‌ی شورای مدرسه‌ای در میسیساگا (منطقه‌ای در غرب تورنتو) گرفته شده است. یکی از موضوعات این جلسه، بحث درباره‌ی اجازه دادن به دانش‌آموزان مسلمان برای غیبت از کلاس و شرکت در نماز جمعه بوده است. نامه‌ی سرگشاده‌ای علیه این حق، چند هزار امضا جمع کرده است و در ویدیو مردی با پاره کردن قرآن در جلسه و فریاد کشیدن که اسلام دین خشونت است، اعتراضش را اعلام می‌کند.

ویدیو را در فیس‌بوک گذاشتم و زیر آن نوشتم «حرف بزنیم» و واکنش‌های معمول را گرفتم: که اسلام دین خشونت است، که به نام اسلام آدم‌هایی شکنجه و اعدام شده‌اند و این‌که مسلمانانی درگیر «تروریسم» هستند. این که اسلام دین خشونت است یا نه را نمی‌دانم. یک بار به یک کنسرت هارد راک رفتم که درحالی‌که خواننده عربده می‌کشید، تصاویری از خون و انفجار پشت سرش روی صحنه پخش می‌شد. سکانس انتهای Fight Club هم به تعبیری «دعوت به خشونت» است. و یا حتی V for Vendetta. این ادعا که کسانی به نام اسلام خشونت کرده‌اند هم کاملا قابل دفاع است، و البته آدمیزاد به نام مسیحیت، تجارت، ناموس، و اصلاح ژنتیکی هم خشونت‌های زیادی کرده است. احتمالا سوال ِ بهتر در این وضعیت این است که در جمله‌ی «انسان به نام اسلام خشونت کرده است»، کلمه‌ی کلیدی «اسلام» است یا «انسان». درگیر بودن ِ انحصاری ِ مسلمانان در تروریسم هم البته از تعریفی نادقیق از تروریسم بیرون می‌آید. اما نکته، جزییات این ادعاها نیست. نکته‌ی کلیدی این است که این ادعاها از آدم‌هایی بیرون می‌آید که سرشان را از قطار سفید بیرون کرده‌اند و به مهاتما گاندی ِ «رنگین پوست»، که روی سکو پهن شده است، طعنه می‌زنند. نکته‌ی کلیدی در تمام این اتفاق، به نظر من، قطار سفید است. توضیح می‌دهم.

بابک در ایران زندگی می‌کند و موافق اعدام است و معتقد است که «همجنس‌بازی» یک بیماری است. فرانک سال‌ها در آمریکا زندگی کرده است و با حجاب مخالف است و معتقد است که اسلام دینی خشونت‌پرور است. بابک و فرانک در ظاهر دیدگاه‌های متفاوتی دارند، و احتمالا هر کدام، اگر پای صحبت‌های‌شان بنشینی، توضیحاتی برای دیدگاه‌شان دارند، اما نکته‌ی کلیدی این است که بابک و فرانک، هر دو، ایدیولوژی مسلط در جامعه‌شان را پذیرفته‌اند. از این دید، بابک و فرانک عملا تفاوت ِ قابل اعتنایی ندارند. بابک سوار ِ قطاری است که همجنس‌گرا از آن بیرون انداخته می‌شود، و بابک هم سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و فحشی نثار قربانی می‌کند و فرانک سوار قطاری است که مسلمان از آن بیرون انداخته می‌شود و فرانک هم سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و فحشی نثار قربانی می‌کند.

به‌نظرم آدمیزاد نشان داده است که خیلی خوب قادر است خودش را قانع کند که در سمت ِ درست تاریخ و حقیقت نشسته است. سرباز ِ ارتش ِ نازی که نگهبان آشویتس بود و مردی که گلوله‌ی شیمایی را بار هواپیما می‌کرد که روی حلبچه انداخته شود و بانکداری که برای برزیل shock therapy تجویز می‌کرد، هر سه، توضیحات ِ کاملی برای اثبات ِ درستی رفتارشان داشتند. به همین دلیل، علاقه‌مندم که توضیحات آدم‌ها در دفاع از خودشان را کم‌تر جدی بگیرم و به شواهد ِ بیرونی نگاه کنم. یکی از این شواهد بیرونی، نسبت ِ ذهنیت ِ یک نفر و رنگ ِ قطاری است که بر آن سوار است. این قطار برای دختری که معتقد است از ویروس بهتر است، نظریه‌ی باطل ِ «اشرف مخلوقات بودن آدمیزاد» است و برای پسری که قانع شده‌است حق دارد گوشت گاو را بخورد، پیروزی ذایقه بر ذهن است و برای کانادانشینی که استدلال می‌کند اسلام دین خشونت است، تن دادن به نظریه‌های مدرنی است که جنایت را از دریچه‌ی تنگ ِ فاکس‌نیوز و ترامپ تحلیل می‌کنند.

عکس: سکانس ِ بیرون انداخته‌شدن ِ گاندی از قطار در آفریقای جنوبی از فیلم Gandhi

خیلی نزدیک، خیلی دور

mccloskeys

دیشب پای صحبت دیردری مک‌کلوسکی، استاد اقتصاد و تاریخ آمریکایی، نشستم. سخنرانی در یکی از شعبه‌های مرکزی کتابخانه‌ی عمومی تورنتو، و به همت دانشکده‌ی Public Policy & Governance در دانشگاه تورنتو، برگزار شده بود و قرار بود مک‌کلوسکی توضیح بدهد که چرا جهان مدرن، بیش از هر چیز دیگری، ساخته‌ی ایده‌های لیبرال است.

نقطه‌ی شروع سخنرانی ِ مک‌کلوسکی این بود که آدمیزاد، بعنوان یک گونه‌ی انسانی، از چند صد هزار سال پیش از میلاد مسیح تا قرن هجدهم، با ۳ دلار در روز زندگی گذراند، اما این عدد ناگهان در یک بازه‌ی چند صد ساله به ۳۳ دلار در روز رسید. سوال کلیدی این است که چنین اتفاقی چگونه افتاد و چه عواملی مسبب آن شدند. مک‌کلوسکی توضیح داد که سه نظریه‌ی کلیدی در این زمینه وجود دارد که نهادهای اجتماعی، انباشت سرمایه، و استثمار طبقه‌ی کارگر را منشا این رشد ناگهانی و بی‌سابقه می‌دانند. در نظر مک‌کلوسکی اما، هیچ یک از این سه عامل، به تنهایی، قادر به توضیح رخداد نیستند. نظریه‌ی جایگزین مک‌کلوسکی این بود که لیبرالیسم، به افراد ِ جامعه هویت و امکان خلاقیت و کسب و کار آزادانه داد و بنابراین لیبرالیسم اکسیر ِ صعود ِ انفجاری ِ منحنی ِ رفاه است. بوضوح چنین نظریه‌ای صرفا از جنس توضیحی نیست و به موقعیت تجویزی هم می‌رسد: مک‌کلوسکی از زمره‌ی اقتصاددانان ِ Libertarian است که صلاح جامعه را در دولت ِ حداقلی و آزادی‌های حداکثری شهروندان می‌بیند.

برداشتم از سخنرانی مک‌کلوسکی این بود که او بوضوح به موضوع سخنرانی‌اش مسلط است و دهه‌های متعددی را صرف تحقیق و مطالعه در این زمینه کرده است. با این وجود، می‌دیدم که او وارد دو سوال ِ کلیدی نمی‌شود و حتی زمانی که در بخش پرسش و پاسخ مساله بصورت مستقیم با او مطرح شد، از آن عملا طفره رفت.

سوال ِ کلیدی اول، مساله‌ی افزایش جمعیت و آلودگی محیط زیست است. وقتی از مک‌کلوسکی سوال شد که نقش و خطر این دو عامل بازدارنده را چگونه ارزیابی می‌کند، شانه بالا انداخت و اشاره کرد که گروه‌های زیست‌محیطی در چین فعال هستند و «راهی پیدا خواهد شد». قبل از این او گفته بود که منحنی رفاه متوسط، یک بار در قرن هفدهم صعودی سه برابری کرد، اما بدلیل افزایش جمعیت به نقطه‌ی قبل بازگشت. به این دلیل، به‌نظرم این نگرانی به‌جاست که منحنی ممکن است دوباره سقوط کند. مک‌کلوسکی اما این احتمال را مایه‌ی نگرانی و اساسا موضوع گفتگوی جدی نمی‌دید.

سوال ِ کلیدی دوم، و به زعم ِ من مهم‌تر، تقلیل ِ رفاه به یک عدد، و تفسیر چند صد هزار سال تاریخ ِ یک گونه‌ی جانوری، به مدد یک منحنی است. حراری در کتابش Sapiens، مثال ِ جالبی درباره‌ی این سوال ذکر می‌کند. او ابتدا آماری از تعداد مرغ‌های روی کره‌ی زمین، از جنسی که بصورت برشته روی میزهایی پدیدار می‌شوند، ذکر می‌کند. گویا پیش از انقلاب کشاورزی، و اهلی کردن مرغ، جمعیت ِ این گونه‌ی جانوری روی کره‌ی زمین چیزی در حدود چند ده میلیون بوده است و این جمعیت در مناطق بسیار محدودی از کره‌ی زمین زندگی می‌کرده‌اند (برای اعداد و تاریخ‌های دقیق به کتاب مراجعه کنید). ده هزار سال بعد، چند ده میلیارد مرغ روی کره‌ی زمین زندگی می‌کنند و این جمعیت تقریبا در تمام خشکی‌های روی کره‌ی زمین نمایندگانی دارند. حراری بعد از ذکر این اعداد می‌گوید تصور کنید که یک ناظر مریخی، هر هزار سال یک بار از زمین بازدید می‌کند و گزارش‌هایی برای سیاره‌اش ارسال می‌کند. دانشمندان ِ مریخی با خواندن این گزارش‌ها به این نتیجه می‌رسند که مرغ یک گونه‌ی جانوری بسیار موفق بوده است که در یک دوره‌ی ده هزارساله توانسته است جمعیت‌ش را هزار برابر کند. علاوه بر این، ناظر مریخی یادآوری می‌کند که یک گونه‌ی جانوری دوپا روی کره‌ی زمین وجود دارد که گروهی از آن‌ها بخش عمده‌ای از وقت‌شان را صرفا به تیمار و نگهداری از مرغ‌ها می‌گذرانند. آیا این همه یعنی مرغ موجود خوشبختی است؟ پاسخ حراری جالب است: اگر عدد ِ جمعیت، تنها معیار باشد، بله، مرغ خوشبخت است. از طرف دیگر، مرغ بصورت وحشی عمری حدودا هشت ساله دارد، ولی در وضعیت دامداری صنعتی اغلب بیشتر از چند ماه عمر نمی‌کند. علاوه بر این، عمر چند ماهه‌ی مرغ‌های سال ۲۰۱۷، در قفس، بدون رابطه‌های اجتماعی، و خالی از هر نوع اشتیاقی است. با این تفاصیل، آیا مرغ بعد از اهلی‌شدن خوشبخت‌تر شده است؟ و همین سوال اساسی از مک‌کلوسکی است. آیا آدمیزاد بعد از انقلاب صنعتی خوشبخت‌تر شده است؟

نکته دقیقا این نیست که جواب مک‌کلوسکی به این سوال چیست. مساله‌ی اساسی این است که چرا مک‌کلوسکی این سوال ِ «واضح» را به رسمیت نمی‌شناسد و در یک ساعت و نیم سخنرانی‌اش وقتی به آن اختصاص نمی‌دهد. مک‌کلوسکی بوضوح استاد فنی است که درباره‌ی آن حرف می‌زند، اما سوالی هست که در ذهن ِ غیرمتخصص من، بعد از یک ربع گوش‌دادن به او، ایجاد می‌شود، و برای او، بعد از چند دهه تحقیق، مطرح نمی‌شود یا جدی انگاشته نمی‌شود. چرا؟

نزدیک دوازده ساعت قبل از سخنرانی، در جلسه‌ی روزانه در محل کارم، موضوعی فنی را مطرح کردم. روز قبل به معضلی در یکی از زیرشاخه‌های سیستم برخورده بودم که دو راه حلی که برای آن داشتم، یکی صرفا پشت گوش انداختن بود و دیگری حداقل یک هفته کار می‌طلبید. مساله را در جلسه مطرح کردم و جمع خیلی زود رویکرد اول را رد کرد و راه حل دوم را با اصلاحی پذیرفت. مشکل این بود که این معضل از قبل در برنامه‌ریزی دیده نشده بود و باید برای تغییر ِ لازم در زمان‌بندی فکر می‌کردیم. در حینی که افراد فنی ِ حاضر در جلسه در این باره هم‌فکری می‌کردند، یکی از پزشکان تیم پیشنهادی کرد و در چهره و لحنش می‌شد خواند که تصور نمی‌کند ایده‌اش اساسا ارزشی داشته باشد. جمع برای چند ثانیه ساکت شد، کسی چیزی گفت، و صدای خنده بالا رفت. دو ساعت بعد، معضل حل شده بود. پزشکی که راه حل را پیشنهاد کرد، بوضوح به فن ِ پیاده‌کردن آن مسلط نبود، اما نکته این نبود، انگار فاصله‌ی او از مساله، یا آغشته نبودن ذهنش به جزییات آن، به او کمک کرد که از همه‌ی ما بهتر مساله را ببیند.

شب که به‌سمت خانه برمی‌گشتم، و با رفیقی درباره‌ی سخنرانی حرف می‌زدیم، ذهنم به تشابه اتفاق صبح و شب رفت. در کم‌تر از بیست و چهار ساعت دو بار مشاهده کرده‌بودم که «متخصص» در یک امر، لزوما خلاق‌ترین فرد در همان موضوع نیست و تضمینی ندارد که دید کاملی به مساله داشته باشد. اما نکته از این هم مهم‌تر است: حاصل ِ بحث ِ صبح، حداکثر به تغییر در تراز مالی سالانه‌ی یک شرکت کانادایی منجر می‌شد. بحث شب اما نه فقط می‌تواند خط ِ بین ِ مرگ و زندگی، گرسنگی و سیری، و آرامش یا جنگ را، برای میلیاردها انسان ترسیم کند، که انقراض یا ادامه‌ی زیست ِ گونه‌های متعدد ِ حیوانی، از جمله آدمیزاد، به شدت به آن وابسته است. سوال کلیدی این است که چه چیزی به مک‌کلوسکی، و پال کاداریو، مدیر ارشد سابق بانک جهانی، که این سخنرانی به مرحمت ِ حساب ِ بانکی او برگزار شده بود، این عاملیت را می‌دهد که در تعیین آینده‌ی آدمیزاد نقشی مهم‌تر از یک خیابان‌خواب ِ تورنتویی داشته باشند؟

عکس از این‌جا

ترامپ و سوال ِ اساسی: سوال چیست؟

posttrump

دانلد جان ترامپ کمتر از یک ماه است که بر صندلی ریاست‌جمهوری ایالات متحده‌ی آمریکا تکیه زده است، و در همین دوران ِ کوتاه، اقدامات او و واکنش‌ها به اقدامات او و واکنش‌ها به واکنش‌ها به اقدامات او، منجر به گفتارها و رفتارهای متعددی در سراسر جهان شده است. در تورنتو، در دو هفته‌ی گذشته، دو اعتراض ِ رسمی به ترامپ برگزار شد و دیروز بخش‌های مهمی از مرکز شهر تورنتو برای ساعاتی در اشغال راه‌پیمایان بود. اما سوال اساسی این است که آیا این اقدامات فراتر از لحظه، کارکردی دارند؟ یا بهتر بپرسم: با ترامپ دقیقا باید چه کرد؟

به‌نظرم، سوال ِ مهم‌تر این است که ترامپ دقیقا چیست؟ آیا این همه گفتار و رفتار، درباره‌ی مردی ۷۰ ساله با موهای زرد ِ بی‌قواره است؟ آیا نوک ِ اعتراضات، متوجه گروهی از سیاست‌پیشه‌گان جمهوری‌خواه ِ آمریکایی است؟ آیا موضوع ِ اعتراض، ساختار سیاسی کشوری با ۳۰۰ میلیون جمعیت است؟ آیا لیبرالیسم، کپیتالیسم، جهانی‌سازی، رسانه، مرزهای سیاسی، یا مفهوم ِ دیگری در این اندازه‌ها، موضوع سوال است؟

قانع‌کننده‌ترین جواب ِ من به این سوال، این است که لزوما سوال ِ ویژه‌ای در مرکز نیست و مساله، بیش‌تر از آنکه سوال ِ خاصی باشد، ذات ِ وجود ِ یک سوال است. از این دید، وضعیت همان موقعیتی است که واچوفسکی‌ها هجده سال پیش Matrix را بر آن بنا نهادند: یک سوال وجود دارد و قدم اول، پذیرش و پذیراندن وجود این سوال است. قدم دوم، درک ِ مضمون و حواشی این سوال است.

تصور، و تخیل، جمعی، در گروه ِ انسانی که من در آن زمان می‌گذرانم، این بوده‌است که وضعیتی به نام «پیشرفت» رخ داده است و گرسنگی و بیماری یا از بین رفته‌اند و یا در حال از بین رفتن هستند و انسان، انسان است، فارغ از رنگ ِ پوستش، و تکنولوژی یار ِ آدمی است و گوگل طلیعه‌ی آینده‌ای خوش است و الخ. این تخیل ِ دل‌پذیر اما، روبروی مشاهده‌ها کم‌تر و کم‌تر قابل دفاع است. مشاهدات و اعداد و ارقام، نشان‌دهنده‌ی نابرابری گسترده و پیش‌رونده‌ی اقتصادی است و علم به ابزاری در خدمت تکنولوژی تبدیل شده است که کارکردی طبقاتی دارد. آدمیزاد، حداقل در بخش‌هایی از کره‌ی زمین، از گرسنگی نمی‌میرد، اما مرگ از دیابت و اشتباه پزشکی از اساس برای کسی که می‌میرد چندان توفیری ندارند. تحصیل به اشتغال نمی‌انجامد. مرزهای سیاسی و دیوارهای شیشه‌ای پررنگ‌تر شده‌اند. انکار آلودگی محیط زیست و نقش آدمیزاد در آن دیگر گزینه نیستند. و سوال ِ اساسی این است: چه شد؟

چیزی جایی خراب است و ظهور ِ ترامپ، تنها آخرین نشانه از یک تباهی ریشه‌دار است. از این دید، ترامپ هسته‌ی سوال نیست، شاهدی است بر این‌که سوالی وجود دارد که باید پرسیده شود. و قدم اول برای پرسیدن ِ‌ این سوال، شناختن آن است. سوال چیست؟

راه حل ِ شخصی‌ام در مواجهه با این سوال، که «سوال چیست؟»، مراجعه به اندوخته‌ی تجربه‌های بشری است. در موقعیت ِ فعلی، رسانه‌های جریان اصلی بخشی از سوال هستند، و بنابراین منابع ِ قابل اتکایی برای کسب اطلاع نیستند. اما این چندان حرمان ِ بزرگی نیست، چون آدمیزاد در صد سال اخیر با سوال‌های بسیار مشابهی درگیر بوده‌است و اتفاقا مراجعه نشان می‌دهد که اگرچه وضعیت ِ انسانی در ظاهر بسیار تغییر کرده‌است، اما دغدغه‌ها، امیدها و نگرانی‌ها از اساس همان هستند. برای مثال، Brave New World نوشته‌ی Aldous Huxley و Player Piano نوشته‌ی Kurt Vonnegut و The Bluest Eye نوشته‌ی Toni Morrison با فاصله‌های ۲۰ ساله نوشته شده‌اند و از زمان نگارش ِ آخری بیشتر از ۴۵ سال می‌گذرد، اما مضمون ِ هر سه کتاب هم‌چنان عمیقا موضوعیت دارند: آیا مجازات تنها روش کنترل ِ آدمیزاد است و تشویق و شادمانگی هم کارکردی مشابه ندارند؟ رابطه‌ی انسان و تکنولوژی چیست؟ آیا کلیت ِ آدمیزاد، افسار ِ تکنولوژی را در دست دارد، یا بخشی از آدمیزاد قربانی ِ آن است؟ آیا قابل تصور است که وضعیت ِ سومی اتفاق افتاده است که اتفاقا ریشه‌ی موقعیت ِ فعلی است؟ تعریف ِ جامعه از زیبایی با آدمیزاد چه می‌کند؟ آیا ممکن است که آدمی قربانی تصور ِ خودش از زیبایی شود؟

پیشنهادم برای زمان ِ پسا-ترامپ، خواندن است. و دیدن (این فعل را با دقت استفاده می‌کنم و تماشای Prison Break یا آخرین بلاهت HBO منظور من نیست). و حرف زدن. قدم ِ اول، دریافتن ِ جواب ِ این سوال است که «سوال چیست؟»

ترامپ، دنیای قشنگ نو، و نزدیک شدن به ساعت صفر

trumps

دیشب، قبل از این‌که داریوش روی صحنه بیاید، اجرایی از آهنگ «صفر»، از آلبومی به همین نام، پخش شد. کنسرت در سالن Sony Center در مرکز ِ شهر ِ تورنتو برگزار شده بود، و نه فقط همه‌ی صندلی‌ها پر بود، که صفی بلند از جویندگان، تلاش می‌کردند که در آخرین لحظات بلیطی تهیه کنند.

پرده‌ای بزرگ روی صحنه، تصاویری را همراه کلمات و موسیقی نمایش می‌داد. وقتی سالن را صدای داریوش پر کرده بود که «بعد از حریق و انفجار، فرونشستن غبار، به سال صفر می‌رسیم، ساعت صفر می‌رسد»، تصویر ِ بزرگ ِ ترامپ دیدها را پر کرد. در چهل و هشت ساعتی که تا آن لحظه گذرانده بودم، این دومین بار بود که تصویر ِ ترامپ، به نمایندگی از شر، روی پرده‌ای رفته بود. بار قبل، جمعه شب بود که در اجرای Unholy از این تجسم ِ بلاهت ِ انسانی ذکرهای مکرری رفته بود.

چند ماه بود که تصمیم گرفته بودم اوایل فوریه را در جایی گرم، کنار اقیانوس، سپری کنم، اما هیچ وقت فرصت نکرده بودم برای سفر برنامه‌ریزی کنم. صرفا به محل کارم گفته بودم که ده روز ابتدای فوریه را کار نمی‌کنم و فهرستی از گزینه‌های سفر تهیه کرده بودم. این فهرست از شیلی و پرو شروع می‌شد و به ایران و اسراییل ختم می‌شد. از این پیش‌تر نرفته بودم، تا چند شب پیش که رفیق نازنینی از برنامه‌ام برای سفر خبر گرفت و از سر رفاقت خبر داد که کارهای سفرم را برایم انجام خواهد داد. چند ساعت ِ بعد ِ پشت و روی کردیت کارت و تصویری از پاسپورتم را برایش فرستادم و دو هفته بعد، در خیالم، عازم میامی، فلوریدا، و باهاما بودم. رفیقم گفته بود که صبح با آژانس مسافرتی تماس بگیرم و کارها را نهایی کنم.

دیشب، داریوش نگران پسری بود که در گروهش کیبرد می‌زد. توضیح داد که پسر گرین‌کارت دارد، و کاملا ممکن است که با فرمان جدید ترامپ از ورود به آمریکا منع شود. چند ساعت قبل‌تر در توییتر خوانده بودم که فرمان لزوما صرفا به دارندگان ویزا منحصر نمی‌شود و دارندگان تابعیت دوگانه را هم شامل خواهد شد.

وقتی برای نهایی‌کردن سفرم تماس گرفتم، مشکل کوچکی در پروازم به میامی پیش آمد و چون در طول روز چند جلسه‌ی سنگین کاری داشتم، سفر را پیگری را نکردم. سرآخر، دم عصر به رفیق نازنینم خبر دادم که احتمالا به سفر نخواهم رفت، چون فرصت حل مشکل را ندارم. واکنش دوستم البته سرزنشی رفیقانه بود که «یعنی این یک‌ذره رو هم نمی‌خوای خودت انجام بدی؟»

وقتی ترامپ فرمان منع ورود «مسلمانان» به آمریکا را اعلام کرد، واکنش ِ ذهنی‌ام تهوع ِ بیشتر از ترامپ و ترامپیسم بود. و روی این دومی تاکید می‌کنم، چون عمیقا باور دارم که ترامپ، صرفا نمایشی بیرونی و لحظه‌ای از بلاهتی درونی و عمیق است، که نه اتفاقی جدید است و نه لزوما با رفتن ترامپ کنار می‌رود. اما اتفاق ِ شگفت زمانی بود که نوک ِ شمشیر ِ فرمان، به سمت خودم اشاره رفت. نکته، دیگر، «دیگری» نبود. حالا من از ورود به مکانی منع شده بودم، چون متولد سرزمینی هستم که در رفتاری غیرقابل توضیح، مذموم شناخته شده است.

نکته اساسا این نیست که مردمان ِ متولد در منطقه‌ی جغرافیایی‌ای که به نام «ایران» خوانده می‌شود، دست به رفتارهایی که به عنوان مبهم و مشکوک «تروریسم» شناخته می‌شوند، نزده‌اند. چامسکی بزرگ توضیح می‌دهد که دولت ایالات متحده‌ی آمریکا، بزرگ‌ترین موجودیت تروریستی روی کره‌ی زمین است. صرفا بیرون کردن ِ سر از گفتمان ِ غالب، نشانه‌های واضحی از نقش ِ مستقیم ِ امپراطور در شکل‌گیری ِ القاعده  دست می‌دهد. تنها یک نمونه از تحلیل‌ها در این زمینه، کارهای احمد رشید است. شهروند ِ طبقه‌ی متوسط ِ دنیای سال ۲۰۱۷ اما، درگیر تماشای قسمت «جدید» Game of Thrones و آخرین بلاهت Pixar است. او از آخرین سلفی کیم کارداشیان مطلع‌تر است، تا ردپای وسیع ِ کربنی‌اش روی کره‌ی خاکی. این ساکن ِ سیاره‌ی شکم‌سیران ِ طبقه‌ی متوسط، حتی نظریه‌هایی در توضیح ِ لزوم دوری از شبکه‌های اجتماعی دارد، چون «در این فضا غم و غصه زیاد است» و خاطر ِ خطیر ِ مخاطب آزرده می‌شود.

داریوش، جایی در توضیح «همبستگی»، تصویری از هم‌وطنی طرح کرد که «پناهندگی‌ش رو گرفته و داره برج می‌سازه و دیگه خیالش به احوال دیگران نیست». من البته در کار برج ساختن نیستم، اما درست در زمانی که ترامپ برنامه‌ی مسافرتی‌ام را لغو کرد، تغییری در وضعیتی ذهنی‌ام تجربه کردم. درست در آن لحظه، درد از اتفاقی برای دیگری اوج گرفت، و من را هم در بر گرفت. من نه مسلمان هستم، نه هرگز رفتاری «تروریستی»، با هر توضیحی، انجام داده‌ام، نه هم‌دلی‌ای با ساختار فرهنگی حاکم بر منطقه‌ی جغرافیایی ایران دارم، و با این حال تیغ ترامپ به سمت‌ام اشاره رفته است. نکته‌ی کلیدی، تغییر ِ مساله، از اذیتی برای دیگری، به سردردی برای خود، و متعاقب ِ آن، تصور ِ درد ِ همه‌ی دیگرانی است که من، خوش‌دلانه، آن‌ها را از چهارچوب ِ آسودگی‌ام بیرون گذاشته‌ام.

سر صبح با دوستی حرف زدم که نگران رفیقی بود که در چند روز‌ آینده برای ادامه‌ی تحصیل عازم آمریکا است. چند ساعت بعد دوستی سراغ گرفت که عزیزی‌ش برای کار عازم آمریکا است. با اشاره‌ی قلم ِ ترامپ، این دو فعل، و فعل‌های متعدد دیگری، از وضعیت آینده‌ی پرامید به موقعیت گذشته‌ی ملغی تبدیل شده‌اند. و این، همان نکته‌ی اساسی است. دیگری در «دنیای قشنگ نو» درحال ِ آزار دیدن است و من و تو، که ساکنان ِ سیاره‌ی شکم‌سیران ِ طبقه‌ی متوسط هستیم، نه فقط این آزار را نمی‌بینیم، که دیده‌ام که آن را کتمان هم می‌کنیم.

عکس تزیینی نیست.

روزی، مردی، ساندویچ با سیگار

sandwich_and_a_cigarettes

وسط هفته، روز شلوغی داشتم و تصمیم گرفتم که در چند دقیقه، نهار ِ سریعی دست و پا کنم و به کار برگردم. از محل کارم بیرون زدم، از خیابان گذشتم، و با عجله ساندویچی سفارش دادم. در چند دقیقه‌ای که کارگر ِ مغازه مشغول تُست‌کردن ِ نان و چیدن گوجه‌فرنگی و خیارشور بود، مردی وارد مغازه شد. کارگر ِ دوم ِ مغازه، که بعدا فهمیدم صاحب‌کار است، از پشت ِ دخل به سمت مرد بُراق شد که «صد بار بهت گفتم حق نداری بیای تو!»

محل کار ِ من در مرکز ِ شهر ِ تورنتو است و دو کوچه شرق‌تر از آن، چند خوابگاه ِ بی‌خانمان‌ها هست. از طرف ِ دیگر، همین منطقه در نزدیکی یکی از مراکز ِ خرید ِ بزرگ ِ شهر و همین‌طور ساختمان‌های بلند ِ شرکت‌ها و بانک‌هاست. این تطابق ِ مکانی، منشا تولید صحنه‌های شگفتی از تضاد است: مردان و زنانی که در پوشاک ِ گران‌قیمت می‌گذرند و مردان و زنانی که کنار خیابان لم داده‌اند و به ناکجا زل زده‌اند. برداشتم در چندین ماه اخیر این بوده است که این دو گروه تقریبا هرگز با یکدیگر تلاقی نمی‌کنند. مثال ِ نقض ِ این گزاره زمانی است که بی‌خانمانی وارد ساندویچ‌فروشی می‌شود، و قبل از این‌که دهان باز کند، از آن‌جا بیرون رانده می‌شود.

رو به مرد کردم و آرام پرسیدم «چی می‌خوای؟» و به صاحب مغازه گفتم «من پولش رو می‌دم». مغازه دار دوباره به مرد تشر زد و به من جواب داد که «نمی‌تونی این کار رو بکنی!» به چشم‌هایش زل زدم و گفتم «تو حق نداری به من ساندویچ نفروشی و به تو ربطی نداره که من با ساندویچی که می‌خرم چه کار می‌کنم. ببین چی می‌خواد و بهش بده!» صدایم تحکم داشت و مغازه‌دار دست به کار درست کردن ساندویچ شد. «چی می‌خوای؟» مغازه‌دار از مرد پرسید. مرد اندازه و محتویات را گفت. ذهنی حساب کردم که اندازه‌ی کوچکی از یکی از ارزان‌ترین گزینه‌ها را انتخاب کرده است. چرا؟ جوابی نداشتم. فرایند تهیه‌ی ساندویچ شامل هفت یا هشت سوال است: «گوجه می‌خوای؟» «چقدر فلفل سبز بگذارم؟» «زیتون سبز می‌خوای یا سیاه؟». مغازه‌دار خط داستانی را دنبال کرد، اما برایم واضح بود که هرگز همین سوالات را با چنین لحن و زبان بدنی از من نمی‌پرسد. مرد به سوال‌ها دقیق جواب داد و یک بار از بی‌توجهی مرد به جوابش برآشفت.  مغازه‌دار که کارش تمام شد، هم‌کارش هم ساندویچ من را کامل کرده بود. در همین احوال، متوجه بوی سیگار شدم. اول فرض کردم مرد قبلا سیگار کشیده است، اما متوجه نیمه‌سیگاری شدم که در دست او دود می‌کند.

مرد ساندویچش را گرفت و به سمت یکی از صندلی‌ها رفت. روی آن نشست و مشغول خوردن شد. مغازه‌دار بوضوح شاکی بود. رو به من کرد که چیزی بگوید، اما بهانه‌ای وجود نداشت، مرد کار عجیبی نمی‌کرد. مغازه‌دار دوباره رو به مرد کرد و ناگهان نگاهش تیز شد: «اون سیگار رو خاموش کن! تو حق نداری این‌جا سیگار بکشی! ببین! داره سیگار می‌کشه!» این جمله‌ی آخر را مغازه‌دار، در حالی که به سمت مرد شتاب گرفته بود، رو به من گفت. «خاموش‌اش کن یا برو بیرون! ببین! داره سیگار می‌کشه!» نگاه مغازه‌دار بین مرد و من تاب می‌خورد. «الان زنگ می‌زنم به پلیس!» حالا مغازه‌دار به سمت پیشخوان برگشته بود، اما گامش سست شد. به‌نظرم دردسر حضور پلیس، که لابد باید در گزارش ماهانه‌اش ذکر می‌شد، به این آزار کوچک نمی‌ارزید.

از مغازه‌دار و هم‌کارش عذرخواهی کردم و وقتی از کنار مرد می‌گذشتم به او به‌آرامی گفتم «حالا سیگارت و خاموش کن دیگه». سرش را از ساندویچ بالا آورد و چیزی نگفت. سر کار، پشت میزم برگشتم. داشتم روی یک Logistic Classifier کار می‌کردم. ساندویچ در یک دستم و دست دیگرم روی کیبرد، ذهنم پیش سیگار نیمه‌ای بود که در دست مرد دود می‌کرد.

سوال اولم این بود که چرا مرد سیگارش را خاموش نکرد. یک نخ سیگار تقریبا ۱ دلار در کانادا قیمت دارد. از این نظر، کنار گذاشتن سیگار برای مرد پنجاه سنت ضرر داشت. اما این به‌نظرم تمام ِ اتفاق نبود. به‌نظرم از ذهن ِ مرد این نکته هم گذشت که بعد از همه‌ی «چشم»هایی که از صبح ِ همان روز تا دم ِ ظهر و در همه‌ی روزهای پیش گفته است، این یک بار را می‌تواند کاری را بکند که دلش می‌خواهد. سیگار، به‌نظرم، در آن لحظه، بارقه‌ی کوچکی بود که از اراده‌ی مردی مانده بود که وقتش را به تماشای چکمه‌های مردان و زنان می‌گذراند. اما نکته این نبود.

ذهنم از مرد ِ بی‌خانمان فاصله گرفت و روی مرد ِ صاحب مغازه تمرکز کرد. صاحب مغازه احتمالا بصورت حداقل درآمد (minimum wage) کار می‌کند. این یعنی صاحب مغازه در طیف درآمدی، وضعیتی میانه و به سمت پایین دارد، اما حتما محل ِ ثابتی برای زندگی دارد و نگران وعده‌ی غذایی بعدی‌اش نیست. به‌عبارت ِ دیگر، صاحب مغازه انتظار ندارد که در چند ماه آینده به‌دنبال غذا وارد یک مغازه شود و از آدمی که نمی‌شناسد برای یک ساندویچ ِ کوچک تشکر کند. اما نکته دقیقا فقط این نیست. تمام این اتفاق در ساختمانی رخ می‌داد که بر سر در آن، اواخر قرن نوزدهم بعنوان تاریخ ساخت ثبت شده است (اگر اشتباه نکنم ۱۸۷۱). تا بیشتر از صد سال بعد از این تاریخ، کشیدن سیگار در این ساختمان کاری پذیرفتنی و عادی بود. در این ایالت، کشیدن سیگار در مکان‌های عمومی در سال ۲۰۰۶ ممنوع شد. این یعنی تا ده سال پیش، مرد می‌توانست سر جایش بنشیند، سیگارش را بکشد، و ساندویچش را بخورد، و حرف ِ درشتی نشنود. اما آیا این برداشت درست است؟

تخیل کردم که سال، ۱۹۷۱ است و مردی بی‌خانمان وارد ساختمان، که حالا صد سال عمر دارد، می‌شود و غریبه‌ای برایش غذایی می‌خرد. بیرون، سرد است و پشت میزها مردهایی نشسته‌اند که بعضی سیگاری در دهان دارند. آیا در چنان موقعیتی، مرد اجازه خواهد داشت از این تعلق ِ کوتاه‌مدت به طبقه‌ی متوسط حظ ببرد؟ تصور نمی‌کنم. احتمالا در سال ۱۹۷۱ لباس ِ مرد کثیف شناخته می‌شد، یا حضورش برای کودکی که در محل بود ناامن تشخیص داده می‌شد، یا مرد به زنی در جمع لبخند می‌زد و به خیابان افکنده می‌شد.

 

نتیجه؟ نمی‌دانم. آدمیزاد و نهادهایی که می‌سازد و روال‌هایی که تعریف می‌کند، شگفت هستند. و شگفتی بزرگ‌تر این است که، گویا، برای آدمیزاد، نهادهایی که می‌سازد و روال‌هایی که تعریف می‌کند، بدیهی و طبیعی هستند.

عکس از این‌جا

از موسی تا کوکاکولا

coca-cola-indias

کم‌سال‌تر که بودم، چیزی پس ِ ذهنم به من می‌گفت، روایت ِ رسمی درباره‌ی معجزه جایی‌اش می‌لنگد. تصویر ِ ذهنی‌ام موسی بود که وسط میدان می‌رود، چوب‌دستی‌اش را به جان ِ ابزار ِ جادو می‌اندازد، ساحران مسحور می‌شوند، و پرده پایین می‌افتد. این، البته سکانس ِ خوش‌ساختی بود، اما اتصالِ آن به سکانس ِ بعدی، چیزی‌ش می‌لنگید. سکانس ِ بعدی همان‌جایی بود که موسی در جمع ابلاغ می‌کرد که صلاح ِ خلق را می‌داند و آدمیزاد باید به او اقتدا کند. به‌نظرم نویسنده در این داستان قدمی را فراموش کرده بود: این‌که «من عصای نازمینی دارم» چطور به «از من پیروی کنید» منتهی می‌شود.

در آن سال‌ها البته، به مدد ِ زندگی در زورستان ِ وطن، «تعلیمات دینی» عضوی «بدیهی» از «نظام آموزشی» بود و سوال کردن از چند و چون ِ آن منتهی به دفتر ِ مدیر می‌شد. یکی از خاطراتم از آن صندلی ِ پرحرارت، وقتی بود که مرحوم ِ آقای فضلی، که هم مدیر مدرسه بود و هم معلم ِ دروس ِ ریاضی و هم ذهن ِ تازه‌ای برای حل مساله‌های هندسه و ریاضیات جدید داشت، سوال ِ اساسی را خیلی بدیهی روی میز گذاشت: «آرش، تو مسلمون هستی یا نیستی؟» این البته سوال نبود، و ساطور بود: «مسلمان هستی و دست از سوال می‌کشی یا مسلمان نیستی و راهت را می‌کشی و پی کارت می‌روی؟» این تهدید ِ نیمه علنی اصلا توخالی نبود، چون «سازمان» چند باری، بدون هیچ ظاهرسازی، از «استعداد درخشان» خواندن ِ نامسلمانان خودداری کرده بود.

بیست سال ِ بعد، ساعت ۸ صبح روز چهارشنبه، در ایستگاه متروی North York Center، ذهن ِ تازه‌بیدارم را آماده‌ی روز ِ کاری می‌کردم، که قطاری آغشته در رنگ و تصویر ِ کوکاکولا از تونل بیرون آمد و جلوی پای من ترمز کرد. وارد قطار شدم. از این سر تا آن سر، درون ِ قطار غرق ِ قرمز ِ کوکاکولا بود و جا به جا تصاویری از آدم‌هایی خوش‌حال، در احوالی مختلف، و همیشه یک کوکاکولا در تصویر، نقش ِ دیوار بود. طنز ِ وضعیت این بود که در تصاویر، وضعیت ِ چندفرهنگی ِ کانادا رعایت شده بود. مهم‌تر از آن، زوج‌های حداقل نیمی از تصاویر، از فرهنگ‌های مختلفی بودند، و این هم البته بخشی از نکته بود که در اغلب ِ تصاویر، زوج‌هایی در حظ ِ کوکاکولا بودند.

تصور می‌کنم این نظریه‌ی قابل دفاعی است که احتمال ِ این‌که کسی آن قطار را در تورنتو ببیند و آن لحظه اولین باری باشد که به وجود ِ موجودی به نام ِ کوکاکولا عالم شده است، اگر نه دقیقا صفر، که آن قدر کم است که تخصیص ِ هزینه برای پوشاندن قطار با کاغذدیواری ِ کوکاکولا-نشان را به رفتاری کاملا بی‌معنی تبدیل کند. پس هدف از این نمایش ِ زیرزمینی، «آشنا کردن» مردمان با کوکاکولا نیست. و سوال ِ مهم این است که چرا شرکت ِ معظم ِ کوکاکولا چنین خرج ِ غریبی کرده است؟

به‌نظرم نکته‌ی اساسی این است که در روایت موسی، یک p->q اتفاق نمی‌افتد، بلکه یک گزاره‌ی سوم بین p و q وجود دارد، که ناگفته می‌ماند، اما لزوما ناشنیده نیست. این یعنی، «چوب‌دست من اژدها می‌شود» گزاره‌ی p و «سعادت در گوش‌کردن به من است» گزاره‌ی q است. و البته این p به آن q منتهی نمی‌شود. گزاره‌ی سوم، و کلیدی در این اتفاق، «من از طرف خداوند نمایندگی دارم» یا r است که موسی لزوما علنا آن را نمی‌گوید، اما این r چسب p و q است. این همه یعنی موسی دارد علنا می‌گوید دلیلِ قابل عرضه‌ای برای پیشنهاداتش ندارد، اما خلق باید دم برنزنند، چون موسی از طرف دانای اعظم نمایندگی دارد. این البته ادعای بزرگی است و پیامدهای سنگینی دارد که با یک شعبده‌ی عصا و اژدها نمی‌شود تکلیفش را روشن کرد. موسی اما وارد جزییات نمی‌شود و خلقی منطق ِ نیمه‌اش را می‌پذیرند و ۱.۶ میلیارد مسلمان و ۲.۲ میلیارد مسیحی و ۱۶ میلیون یهودی هنوز گوشی دست‌شان نیامده است که آن چسب ِ نگفته‌ی مقدم و تالی، اساسا ستون ِ ادعا است.

در اتفاق ِ قطار و کاغذ دیواری ِ کوکاکولا، وضعیت حتی از این هم پیچیده‌تر است. همه، یا اکثریت قریب به اتفاق ِ کسانی که قطار را می‌بینند، می‌دانند که کوکاکولا وجود دارد و به احتمال ِ خیلی زیاد مزه‌ی آن را تجربه کرده‌اند. از طرف ِ دیگر، فهرست ِ بلندی از تاثیرات منفی ِ کوکاکولا بر بدن ِ مصرف کننده و همین طور محیط زیست وجود دارد. در مقایسه، موسی در هر دو زمینه موقعیتی برتر داشت: بسیاری از بینندگان ِ نمایش ِ «خداوندگار اژدهایان»، از وجود و ادعای موسی مطلع نبودند یا مزه‌ی ادعای او را تجربه نکرده بودند و، احتمالا در آن زمان، خداوند ِ ابراهیمی دستش چندان به خون آغشته نبود. اما نکته این نیست.

۳۵۰۰ سال بعد از موسی، شرکت ِ کوکاکولا قطاری را در تورنتو به رنگ و نشانش آغشته می‌کند و دلیلی وجود دارد که این کار، احتمالا، منجر به افزایش مصرف کوکاکولا خواهد شد. این به من می‌گوید که آدمیزاد هنوز بلد نیست p->q را موشکافی کند و به حضور ِ مخفی ِ گزاره‌های سوم و چهاری پی ببرد که به مساله رنگی کاملا متفاوت می‌دهند.

من این‌طور موضوع را می‌بینم: کوکاکولا عکس‌هایی از زوج‌هایی خوشحال را در معرض ِ دید مسافران مترو گذاشته است. و این اتفاق دقیقا در زمانه‌ای رخ می‌دهد که تنهایی دغدغه‌ای بزرگ برای آدمیزاد ِ سیر ِ ساکن ِ شمال ِ کره‌ی زمین است. احتمالا تحلیل‌های این شرکت نشان داده است که آدم‌هایی که در مترو زمان می‌گذرانند، اتفاقا بطور خاص درگیر این تنهایی هستند. کوکاکولا برای جذب این عده ترفندی شگفت زده است و همبستگی ِ مشکوک ِ شادی و کوکاکولا را به‌عنوان رابطه‌ای عِلی معرفی کرده است. درد ِ بزرگ این است که اتفاقا این ترفند احتمالا کار خواهد کرد. Dan Ariely به این خاصیت ِ آدمیزاد می‌گوید Predictably Irrational.

از این ذهن ِ تیزبین که کلید خاموش/روشن دارد

modern_timess

چند روز پیش برنامه‌ای در مرکز MaRS در تورنتو با عنوان #FutureofWork: Artificial Intelligence and Robotics برگزار شد. عنوان ِ دیگر این برنامه این بود: The robots are coming! با توجه به عنوان ِ برنامه، انتظار داشتم بخشی از بحث درباره‌ی پیامدهای اتوماسیون در بازار ِ کار باشد. کتاب Martin Ford در این زمینه را هفته‌ی پیش تمام کردم و بنابراین ذهنی تازه درمورد موضوع داشتم. حقیقت این است که با توجه به رویکرد مرکز MaRS، که تمرکز ِ ویژه‌ای روی فرهنگ Startup دارد، دقیقا انتظار نداشتم بررسی ِ بی‌طرفانه‌ای از مساله‌ی جایگزین‌شدن ذهن ِ انسانی با الگوریتم بشنوم، اما برداشتم این بود که در گفتگویی که برنامه‌ریزی شده است، حداقل یک صدای جامعه‌شناس یا نظیر آن وجود داشته باشد. مرکز MaRS اما چهار موسس Startupهایی در زمینه‌ی AI را کنار ِ آدمی بدون تخصص در زمینه‌ی AI گذاشته بود، که خلاصه‌ی جملات ِ طولانی و corporateای‌اش این بود که «نترسید، AI لولو نیست». البته کسی در جمع به‌نظرم از لولو نمی‌ترسید. حدس می‌زدم که اغلب ِ شرکت‌کنندگان حداقل فوق‌لیسانس دارند.

در نهایت برنامه درباره‌ی future of work بود، اما نه future of work برای «دیگری»، که future of work برای ما که الگوریتم‌ها را می‌نویسیم. حقیقت ِ صادقانه این است که به مدد ِ شراب ِ دل‌پذیری که قبل از برنامه و به مرحمت ِ گردانندگان از گلو پایین داده‌بودم، برای لحظات ِ طولانی به این فکر کردم که وقتی «دیگری» حتی ذهنش به خطری که او را تهدید می‌کند نمی‌رسد، چرا من از ریاضیات و البته عدد ِ حقوقم لذت نبرم و اساسا ذهنم را از درگیری با خطری که خیلی بیشتر از من دیگری را تهدید می‌کند آزاد نکنم؟ اما نکته این نیست.

دوستی خبر داد که او هم در برنامه شرکت می‌کند. به هم که رسیدیم از دوستم خواستم «در ۱۴۰ کاراکتر» درباره‌ی AI حرف بزند. پاسخ ِ دوستم همه‌ی خوش‌بینی‌های رسمی‌ای بود که از این شروع و به این ختم می‌شوند که «آدمیزاد از AI سود خواهد برد». وقتی اصرار کردم که توضیحش حتی در اندازه‌های ۱۴۰ کاراکتری هم بیش از انتظار من ساده‌انگارانه است، دوستم با نارضایتی اضافه کرد «البته ممکن است دوره‌ای از پستی و بلندی وجود داشته باشد، اما در نهایت همه چیز به نفع همه خواهد شد». دوستم در مواجهه با چهره‌ی درهم ِ من جمله‌اش را این طور تمام کرد «همان‌طور که تکنولوژی تا به حال همین‌طور پیش رفته است».

از دوستم پرسیدم به استناد چه تحلیلی، چه داده‌ای، چه کتابی این جملات را می‌گوید و جواب شنیدم «کلا خودم این‌طور فکر می‌کنم». دوستم دانشجوی دکتری است و در زمینه‌ی کلی من کار می‌کند و با این‌حال اگر بخواهد موضوع تزش را برای من توضیح بدهد باید حداقل یک ساعت وقت بگذارد. و دوستم هیچ نکته‌ای در موضوع تخصصی‌اش را بدون سوال نمی‌پذیرد. با این‌حال، همین آدمیزاد ِ «با سواد» ادعایی خیلی بزرگ‌تر، با تاثیراتی خیلی اساسی‌تر را، بدون توضیح می‌پذیرد. و این سوال ِ اساسی من است. هانس ماگنوس انسنس‌برگر در یکی از مقاله‌هایش که در نسخه‌ی فارسی ِ آن در کتاب «درستایش بی‌سوادی» چاپ شده است، این رفتار را «بیسوادی نوع دوم» می‌خواند.

نکته‌ی کلیدی این است که این نوع بی‌سوادی، رفتاری سودجویانه است. انسانی که نه فقط تکنولوژی اساس ِ هویتش است که راه نان‌خوردنش از تکنولوژی است، در زمینه‌ی پیامدهای اجتماعی و سیاسی ِ تکنولوژی راه ِ ساده‌انگاری را انتخاب می‌کند. نکته‌ی شگفت ِ اتفاق این است که لازمه‌ی درگیر بودن با تکنولوژی، مهارت در تفکر انتقادی است: هیچ معادله‌ای و هیچ ریاضیاتی صحیح نیست، مگر این‌که اثباتی objective برای آن باشد، و با این‌حال، آدمیزادی که در استفاده از تفکر انتقادی تسلط دارد تصمیم می‌گیرد که در موضوعی دیگر، و به زعم ِ من مهم، تفکر انتقادی‌اش را قربانی نگاهی ایدیولوژیک کند.

اما صرفا تکنولوژی نیست که در دنیای ایدیولوژیک ِ دور و اطراف از نگاه تیزبین تفکر انتقادی دور می‌ماند. در فیس‌بوک در اشاره به پیام ترودو در مناسبت مرگ کاسترو نوشتم «سوال این نیست که گروه بی‌سواد ایدئولوژی‌زده چرا از جملات ترودو درباره‌ی #کاسترو شاکی هستن. سوال مهم این‌ه که ترودو چرا اون جملات رو گفت.» آشنایی جواب داد «(ترودو به) یک دیکتاتور که مملکتش رو نابود کرده میگه رهبر بزرگ که به ملتش خدمت کرده»، پرسیدم اطلاق «یک دیکتاتور که مملکتش رو نابود کرده» به کاسترو از کدام منبع و از دل کدام تحلیل و کتاب بیرون آمده است و جواب شنیدم «به عمل کار براید… کتاب چی؟» جمله با یک خندانک تمام شده بود.

نکته در این بحث اساسا نه خدمت و خیانت کاسترو است (ملکوت در این زمینه خوب نوشته است) و نه خاصیت و حاصل تکنولوژی در دنیای مدرن (کتاب خوب در این زمینه خیلی زیاد هست). موضوع ِ اساسی آدمیزاد است که یاد گرفته‌است و عادت کرده است که از تفکر انتقادی هم به‌صورت ابزار استفاده کند: وقتی لازم است نقاب objectivity به چهره می‌زند و مو را از ماست می‌کشد، و وقتی سود در ایمان به «هدف کلی» است، مومن ِ دلبسته‌ی ساختار می‌شود. آدمیزاد در این فرایند ذهنش را فروخته است و یاد گرفته است وقتی فکر کند که فکر کردن به حساب ِ بانکی‌اش منتهی می‌شود. این، وضعیتی شگفت است.