و بر آن نقش دگر
توسط کمانگیر در روز 23 آوریل 2017آوریل 23
روال ِ زندگی در سال ۲۰۱۷ وضعیتی بدیهی نیست. این جمله را بر مشاهدهی رفتار ِ خودم و آدمهای دور و بر خودم بنا میگذارم. من، و آدمهایی که مشاهده میکنم، رفتارهای متعددی انجام میدهند که نه در ظرف ِ مکان و در نه چهارچوب ِ زمان بدیهی نیستند. دقیقتر بنویسم، مجموعهی آدمهایی که من مشاهده میکنم، و این مجموعه شامل خودم هم هست، کمتر رفتاری انجام میدهند که بدیهی باشد. در این چند جمله چندین بار از اطلاق «بدیهی» استفاده کردم، اما منظورم از بدیهی چیست؟
تخیل میکنم که یک موجود هوشمند مریخی همین لحظه دریچهی سفینهاش را باز کرده است و روی زمین، جایی در تورنتو، قدم گذاشته است و برای اولین بار به وجود ِ گونهی جانوری «انسان» آگاهی پیدا کرده است. یکی از اولین مشاهدات ِ این موجود این خواهد بود که انسانها نیمهی پایینی بدنشان را با دو شی لولهای شکل که در بالا به هم متصل میشوند و لولهای بزرگتر میسازند میپوشانند (شلوار). شلوار تنها روش پوشاندن پا نیست و شکل ِ دقیق ِ شلوار، و رابطهی آن با یک جنسیت ِ خاص، صرفا در چهارچوب زمانی و مکانی قابل درک هستند. از این دید، شلوار پاسخی بدیهی به نیاز ِ انسان به پوشاندن پایینتنهاش نیست.
اما نکتهی کلیدی این است که موجود مریخی اتفاقا درمقایسه با ابداعات ِ انسانی دیگری مانند «شغل»، «وام مسکن»، و «چراغ راهنمایی»، شلوار را حایز پیچیدگیهای کمتری خواهد یافت: پایینتنهی آدمیزاد از دو اندام استوانهای شکل تشکیل شدهاست و اگر مساله این باشد که میخواهیم این دو اندام را از سرما و آفتاب محافظت کنیم، احتمالا یکی از دمدستیترین راهحلها، ساختن چیزی به شکل هندسی شلوار باشد. در مقایسه، بین همهی روشهایی که به انسان امکان ِ رفع نیازهایش را میدهند، بخش ِ قابل توجهی از انسانها انتخاب کردهاند که روزی ۹ ساعت کارهایی را انجام بدهند که لزوما علاقهای به انجام آنها ندارند و یک ساختار قدرت را بپذیرند. این، اصلا وضعیتی بدیهی نیست. دقت کن که میگویم «بدیهی» و نه «بهینه».
در مواجهه با رفتارهای «غیربدیهی» آدمیزاد از خودم میپرسم این رفتار چقدر قدمت زمانی و شیوع مکانی دارد؟ من نمیدانم که «وام مسکن» چند قرن عمر دارد. اینکه مفهومی به نام «قرض» تعریف میشود که با دست به دست شدن آن، ساختمانی ساخته میشود، من «مالک» بخشی از آن میشوم، و چند سال بعد آن را به کسی «میفروشم». «مالکیت»، از اساس، و چنان که در این فرایند تعریف میشود، مفهومی شگفت و غیر بدیهی است.
به خودم که نگاه میکنم میبینم که مفهوم ِ غیربدیهی ِ «نقش» را پذیرفتهام. فارغ از نقشهای «انسانیتر»، مانند همسری و پدری و دوستی، نقشهای قابل اعتنایی وجود دارند که دوام ِ من به آنها وابسته هستند، و حتی درجهی «موفقیت» من در اجتماع، رابطهی مستقیم با میزان مهارت من در ایفای آنها دارند. مثال میزنم.
با رییس سابقم قرار دارم که برای کار ِ جدیدی توصیهام را بکند. از کارم برای او استعفا دادم چون به این نتیجه رسیدم که پروژهای که روی آن کار میکنیم به جایی نمیرود و این وضعیت برای رشد شغلی من مفید نبود. در حین قرار اما، عامدانه از هر جملهای که منجر به نزدیکی به این موضوع شود اجتناب میکنم و میپرسم «گفتی رفته بودی باهاما؟ چطور بود؟». رییسم هم از دست من شاکی است. اساسا قرار نبود پروژه به محصول ختم شود و شرکت بهدنبال ثبت چند اختراع ِ خوشظاهر، هرچند بیحاصل، بود. در این وضعیت، من تیم را تنها گذاشتم و کار خیلی بهتری پیدا کردم. رییسم هم آگاهانه از هر نوع اشارهای به گذشته خودداری میکند و میپرسد «شنیدم medical کار میکنی، ما هم یک پروژهی جدید شروع کردیم». من و رییسم در حال نقش بازی کردن هستیم. به عبارت ِ دیگر، هر کدام از این ملاقات هدفی داریم و از قبل برای آن برنامهریزی کردهایم. این، وضعیت، مبتنی بر صداقت نیست. این، یک مذاکره است که در ظاهر در یک کافه و درحال نوشیدن شراب اتفاق میافتد.
موفقیت در زندگی در چهارچوب مدرن مبتنی بر مهارت در ایفای نقشهاست. این نکته را به تجربه دریافتهام و عامدانه این مهارتهایم را توسعه میدهم. و همزمان به این فکر میکنم که آیا وضعیت واژگون نشده است؟ آیا زندگی در موقعیت ِ کنونی به ایفای نقش تقلیل پیدا نکرده است. مینویسم «تقلیل» چون تخیل میکنم که رابطهی صادقانه، ممکن، و مرجح، است. رابطهای که هدفی ندارد. که جمله برای مصرف ِ مخاطب ساخته نمیشود، بلکه حاصل ِ بیروتوش ِ ذهن ِ گوینده است.
این همه نقش بازی کردن با ذهن ِ آدمیزاد چه میکند؟ آیا میشود گوشهای از زندگی را از نقشها دور نگه داشت؟
عکس از Ides of March
این از ایده آل های زندگی منه. تمام تلاشم رو می کنم همیشه که چیزی در ذهنم نباشه جز اون چیزی که مردم از بیرن می بینن. شاید چون هنوز حجم تعاملات اجتماعیم کمه؛ نمی دونم. ولی فکر می کنم شدنی باشه. مثل قصه ها به نظر می رسه، اما یه آدم «نقیّ» شدن، به معنای دقیق کلمه، عملا ممکنه. آدمی که در اجتماع فعّال باشه و در عین حال چشماش بی خیال ترین باشن.
آه. زیاد حرف زدم 🙂
متن این پست ثقیل نبود و تونستم متوجه اش بشم و اتوماتیک یاد آهنگ نقاب سیاوش قمیشه افتادم.
ما بی چرا زندگانیم
و آنها به چرامرگ خویش آگاهانند.
و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را
هنوز را .
شاملو