sandwich_and_a_cigarettes

وسط هفته، روز شلوغی داشتم و تصمیم گرفتم که در چند دقیقه، نهار ِ سریعی دست و پا کنم و به کار برگردم. از محل کارم بیرون زدم، از خیابان گذشتم، و با عجله ساندویچی سفارش دادم. در چند دقیقه‌ای که کارگر ِ مغازه مشغول تُست‌کردن ِ نان و چیدن گوجه‌فرنگی و خیارشور بود، مردی وارد مغازه شد. کارگر ِ دوم ِ مغازه، که بعدا فهمیدم صاحب‌کار است، از پشت ِ دخل به سمت مرد بُراق شد که «صد بار بهت گفتم حق نداری بیای تو!»

محل کار ِ من در مرکز ِ شهر ِ تورنتو است و دو کوچه شرق‌تر از آن، چند خوابگاه ِ بی‌خانمان‌ها هست. از طرف ِ دیگر، همین منطقه در نزدیکی یکی از مراکز ِ خرید ِ بزرگ ِ شهر و همین‌طور ساختمان‌های بلند ِ شرکت‌ها و بانک‌هاست. این تطابق ِ مکانی، منشا تولید صحنه‌های شگفتی از تضاد است: مردان و زنانی که در پوشاک ِ گران‌قیمت می‌گذرند و مردان و زنانی که کنار خیابان لم داده‌اند و به ناکجا زل زده‌اند. برداشتم در چندین ماه اخیر این بوده است که این دو گروه تقریبا هرگز با یکدیگر تلاقی نمی‌کنند. مثال ِ نقض ِ این گزاره زمانی است که بی‌خانمانی وارد ساندویچ‌فروشی می‌شود، و قبل از این‌که دهان باز کند، از آن‌جا بیرون رانده می‌شود.

رو به مرد کردم و آرام پرسیدم «چی می‌خوای؟» و به صاحب مغازه گفتم «من پولش رو می‌دم». مغازه دار دوباره به مرد تشر زد و به من جواب داد که «نمی‌تونی این کار رو بکنی!» به چشم‌هایش زل زدم و گفتم «تو حق نداری به من ساندویچ نفروشی و به تو ربطی نداره که من با ساندویچی که می‌خرم چه کار می‌کنم. ببین چی می‌خواد و بهش بده!» صدایم تحکم داشت و مغازه‌دار دست به کار درست کردن ساندویچ شد. «چی می‌خوای؟» مغازه‌دار از مرد پرسید. مرد اندازه و محتویات را گفت. ذهنی حساب کردم که اندازه‌ی کوچکی از یکی از ارزان‌ترین گزینه‌ها را انتخاب کرده است. چرا؟ جوابی نداشتم. فرایند تهیه‌ی ساندویچ شامل هفت یا هشت سوال است: «گوجه می‌خوای؟» «چقدر فلفل سبز بگذارم؟» «زیتون سبز می‌خوای یا سیاه؟». مغازه‌دار خط داستانی را دنبال کرد، اما برایم واضح بود که هرگز همین سوالات را با چنین لحن و زبان بدنی از من نمی‌پرسد. مرد به سوال‌ها دقیق جواب داد و یک بار از بی‌توجهی مرد به جوابش برآشفت.  مغازه‌دار که کارش تمام شد، هم‌کارش هم ساندویچ من را کامل کرده بود. در همین احوال، متوجه بوی سیگار شدم. اول فرض کردم مرد قبلا سیگار کشیده است، اما متوجه نیمه‌سیگاری شدم که در دست او دود می‌کند.

مرد ساندویچش را گرفت و به سمت یکی از صندلی‌ها رفت. روی آن نشست و مشغول خوردن شد. مغازه‌دار بوضوح شاکی بود. رو به من کرد که چیزی بگوید، اما بهانه‌ای وجود نداشت، مرد کار عجیبی نمی‌کرد. مغازه‌دار دوباره رو به مرد کرد و ناگهان نگاهش تیز شد: «اون سیگار رو خاموش کن! تو حق نداری این‌جا سیگار بکشی! ببین! داره سیگار می‌کشه!» این جمله‌ی آخر را مغازه‌دار، در حالی که به سمت مرد شتاب گرفته بود، رو به من گفت. «خاموش‌اش کن یا برو بیرون! ببین! داره سیگار می‌کشه!» نگاه مغازه‌دار بین مرد و من تاب می‌خورد. «الان زنگ می‌زنم به پلیس!» حالا مغازه‌دار به سمت پیشخوان برگشته بود، اما گامش سست شد. به‌نظرم دردسر حضور پلیس، که لابد باید در گزارش ماهانه‌اش ذکر می‌شد، به این آزار کوچک نمی‌ارزید.

از مغازه‌دار و هم‌کارش عذرخواهی کردم و وقتی از کنار مرد می‌گذشتم به او به‌آرامی گفتم «حالا سیگارت و خاموش کن دیگه». سرش را از ساندویچ بالا آورد و چیزی نگفت. سر کار، پشت میزم برگشتم. داشتم روی یک Logistic Classifier کار می‌کردم. ساندویچ در یک دستم و دست دیگرم روی کیبرد، ذهنم پیش سیگار نیمه‌ای بود که در دست مرد دود می‌کرد.

سوال اولم این بود که چرا مرد سیگارش را خاموش نکرد. یک نخ سیگار تقریبا ۱ دلار در کانادا قیمت دارد. از این نظر، کنار گذاشتن سیگار برای مرد پنجاه سنت ضرر داشت. اما این به‌نظرم تمام ِ اتفاق نبود. به‌نظرم از ذهن ِ مرد این نکته هم گذشت که بعد از همه‌ی «چشم»هایی که از صبح ِ همان روز تا دم ِ ظهر و در همه‌ی روزهای پیش گفته است، این یک بار را می‌تواند کاری را بکند که دلش می‌خواهد. سیگار، به‌نظرم، در آن لحظه، بارقه‌ی کوچکی بود که از اراده‌ی مردی مانده بود که وقتش را به تماشای چکمه‌های مردان و زنان می‌گذراند. اما نکته این نبود.

ذهنم از مرد ِ بی‌خانمان فاصله گرفت و روی مرد ِ صاحب مغازه تمرکز کرد. صاحب مغازه احتمالا بصورت حداقل درآمد (minimum wage) کار می‌کند. این یعنی صاحب مغازه در طیف درآمدی، وضعیتی میانه و به سمت پایین دارد، اما حتما محل ِ ثابتی برای زندگی دارد و نگران وعده‌ی غذایی بعدی‌اش نیست. به‌عبارت ِ دیگر، صاحب مغازه انتظار ندارد که در چند ماه آینده به‌دنبال غذا وارد یک مغازه شود و از آدمی که نمی‌شناسد برای یک ساندویچ ِ کوچک تشکر کند. اما نکته دقیقا فقط این نیست. تمام این اتفاق در ساختمانی رخ می‌داد که بر سر در آن، اواخر قرن نوزدهم بعنوان تاریخ ساخت ثبت شده است (اگر اشتباه نکنم ۱۸۷۱). تا بیشتر از صد سال بعد از این تاریخ، کشیدن سیگار در این ساختمان کاری پذیرفتنی و عادی بود. در این ایالت، کشیدن سیگار در مکان‌های عمومی در سال ۲۰۰۶ ممنوع شد. این یعنی تا ده سال پیش، مرد می‌توانست سر جایش بنشیند، سیگارش را بکشد، و ساندویچش را بخورد، و حرف ِ درشتی نشنود. اما آیا این برداشت درست است؟

تخیل کردم که سال، ۱۹۷۱ است و مردی بی‌خانمان وارد ساختمان، که حالا صد سال عمر دارد، می‌شود و غریبه‌ای برایش غذایی می‌خرد. بیرون، سرد است و پشت میزها مردهایی نشسته‌اند که بعضی سیگاری در دهان دارند. آیا در چنان موقعیتی، مرد اجازه خواهد داشت از این تعلق ِ کوتاه‌مدت به طبقه‌ی متوسط حظ ببرد؟ تصور نمی‌کنم. احتمالا در سال ۱۹۷۱ لباس ِ مرد کثیف شناخته می‌شد، یا حضورش برای کودکی که در محل بود ناامن تشخیص داده می‌شد، یا مرد به زنی در جمع لبخند می‌زد و به خیابان افکنده می‌شد.

 

نتیجه؟ نمی‌دانم. آدمیزاد و نهادهایی که می‌سازد و روال‌هایی که تعریف می‌کند، شگفت هستند. و شگفتی بزرگ‌تر این است که، گویا، برای آدمیزاد، نهادهایی که می‌سازد و روال‌هایی که تعریف می‌کند، بدیهی و طبیعی هستند.

عکس از این‌جا