american-snipers

دوست ِ عزیزی درباره‌ی «نامه سرگشاده ایرانیان مخالف جمهوری اسلامی به رئیس جمهور منتخب دالند ترامپ» توییت کرده است «امضاءکنندگان #نامه_به_ترامپ نیاز دارند به آشنایی با: منطق، شرف، انصاف، سیاست روز، نامه‌نویسی به زبان انگلیسی، و این‌که موشک بالیستیک چیست!»

نکته برایم خود ِ نامه نیست، که بیشتر از میزان ِ تحمل ِ من کارتونی است. می‌توانم تصور کنم که کلینت ایستوود، حقوق ِ ساخت ِ فیلمی هیجان‌انگیز را براساس ِ متن ِ این نامه از آن ِ خود کرده باشد. در چنان فیلمی، موسیقی در سکانسی بر اساس این جمله بالا می‌رود و دیو بیرون می‌رود که فرشته دربیاید: «ما امیدواریم که امریکا تحت رهبری شما، به مردم ایران کمک کند تا کشورشان را از تندروهایی که چهار دهه است بر آن حکومت می‌کنند، پس بگیرند» اما نکته این نیست.

توییتم دوستم می‌گوید که امضاکنندگان نامه نیازمند به آشنایی با دو جنس موضوع هستند. در دسته‌ی اول «منطق»، «سیاست روز»، «نامه‌نویسی به زبان انگلیسی» و «این‌که موشک بالیستیک چیست!» قرار دارند. اقلام ِ این دسته را می‌شود با خواندن ِ کتاب‌هایی در این زمینه‌ها به دست آورد و یا حتی به متخصص ِ موضوع مراجعه کرد. این یعنی می‌شود متن نامه را به خانم متخصص منطق و آقای ماهر در سیاست روز و خانم چیره در نامه‌نویسی به زبان انگلیسی سپرد و از آن‌ها نظرخواهی کرد. اما در همین توییت دسته‌ی دومی از «نیازمندی»ها وجود دارد که نمی‌دانم دقیقا باید با آن‌ها چه کرد. این دسته شامل «شرف» و «انصاف» است. «انصاف» موضوعی است که تهیه‌ی تعریفی بی‌جانبه از آن کار دشواری است، اگر ناممکن نباشد. برای مثال، در مساله‌ی مهاجرت به یک سرزمین و چیره شدن بر بومیان و ساختن کشوری جدید، من نمی‌دانم که «انصاف» دقیقا چه حکمی می‌کند. من روشی برای اندازه‌گیری «انصاف» و وضعیت «منصفانه» نمی‌شناسم که قابل اعمال بر کانادا، استرالیا و اسراییل باشد. اما وضعیت «شرف» از این هم پیچیده‌تر است.

در ذهنم تخیل می‌کنم که «شرف» بعنوان دلیل مشت‌های زیادی ارایه شده است که بر دهان و صورت و دیوارهای زیادی کوفته شده اند. به‌استناد ِ «شرف» آدم‌هایی کشته شده‌اند، خانه‌هایی آتش زده شده‌اند، کسانی در انتخابات‌هایی رای داده‌اند و کسانی در انتخابات‌هایی رای نداده‌اند. کسی به دلیل «شرف» تن‌فروشی کرده است و کسی به دلیل «شرف» از فروختن ذهنش سرباز زده است.

در مقابله با این ابهام، واکنش اولم این است که از دوستم در ذهنم انتقاد کنم که از زبانی «نادقیق» استفاده کرده است. فارغ از متن ِ نامه، دوستم واکنشی نشان داده است که نادقیق است و به‌نظر من این عدم دقت نه فقط کمکی به آشنایی با مساله نمی‌کند که احتمال سوتفاهم را بسیار بالا می‌برد.

اما به محض ِ این‌که انتقادم از دوستم را در ذهنم مکتوب می‌کنم، خیالم به گفتگویی در داستان پادآرمان‌گرایانه‌ای از Lois Lowry به نام The Giver می‌رود (پادآرمان‌گرایانه را معادل dystopian استفاده کرده‌ام). داستان در موقعیتی نازمانی و نامکانی اتفاق می‌افتد و جامعه‌ای را ترسیم می‌کند که به sameness رسیده است. در این وضعیت، همه‌ی آدم‌ها در صداقت و شباهت ِ کامل زندگی می‌کنند و رفتارهای شهروندان از بالا تعیین و نظارت می‌شود. رنگ و موسیقی از این جامعه زدوده شده‌اند و آدمیزاد به صلح ِ کامل رسیده است. و یکی از ابزارهای رسیدن به این تعادل، نکوهش ِ صریح ِ بی‌دقتی در زبان است. در چنین وضعیتی، این گفتگو بین Jonas و پدر و مادرش اتفاق می‌افتد:

“Do you love me?”

There was an awkward silence for a moment. Then Father gave a little chuckle. “Jonas. You, of all people. Precision of language, please!”

“What do you mean?” Jonas asked. Amusement was not at all what he had anticipated.

“Your father means that you used a very generalized word, so meaningless that it’s become almost obsolete,” his mother explained carefully.

Jonas stared at them. Meaningless? He had never before felt anything as meaningful as the memory.

“And of course our community can’t function smoothly if people don’t use precise language. You could ask, ‘Do you enjoy me?’ The answer is ‘Yes,'” his mother said.

“Or,” his father suggested, “‘Do you take pride in my accomplishments?’ And the answer is wholeheartedly ‘Yes.'”

“Do you understand why it’s inappropriate to use a word like ‘love’?” Mother asked.

Jonas nodded. “Yes, thank you, I do,” he replied slowly.

It was his first lie to his parents.

به این‌جا که می‌رسم، ذهنم در موقعیتی برزخی اسیر می‌شود: جمله‌ی دوستم درباره‌ی نامه و نویسندگان ِ آن نادقیق است. واکنش‌های دیگری هم که در شبکه‌های اجتماعی به این نامه دیده‌ام، نادقیق هستند. حتی جنس واکنش ِ من به آن هم نادقیق است (من عملا نامه را به روایتی از جنس American Sniper تقلیل دادم و آن را «بی‌ربط» قلم‌داد کردم). از طرف ِ دیگر، دعوت، و یا اجبار، به دقت رفتاری خطرناک است، که عمل به آن از عهده‌ی آدمیزاد، حداقل در زمانه‌ی شبکه‌های اجتماعی، بیرون است. با این مساله چه باید کرد؟ من نمی‌دانم.