coca-cola-indias

کم‌سال‌تر که بودم، چیزی پس ِ ذهنم به من می‌گفت، روایت ِ رسمی درباره‌ی معجزه جایی‌اش می‌لنگد. تصویر ِ ذهنی‌ام موسی بود که وسط میدان می‌رود، چوب‌دستی‌اش را به جان ِ ابزار ِ جادو می‌اندازد، ساحران مسحور می‌شوند، و پرده پایین می‌افتد. این، البته سکانس ِ خوش‌ساختی بود، اما اتصالِ آن به سکانس ِ بعدی، چیزی‌ش می‌لنگید. سکانس ِ بعدی همان‌جایی بود که موسی در جمع ابلاغ می‌کرد که صلاح ِ خلق را می‌داند و آدمیزاد باید به او اقتدا کند. به‌نظرم نویسنده در این داستان قدمی را فراموش کرده بود: این‌که «من عصای نازمینی دارم» چطور به «از من پیروی کنید» منتهی می‌شود.

در آن سال‌ها البته، به مدد ِ زندگی در زورستان ِ وطن، «تعلیمات دینی» عضوی «بدیهی» از «نظام آموزشی» بود و سوال کردن از چند و چون ِ آن منتهی به دفتر ِ مدیر می‌شد. یکی از خاطراتم از آن صندلی ِ پرحرارت، وقتی بود که مرحوم ِ آقای فضلی، که هم مدیر مدرسه بود و هم معلم ِ دروس ِ ریاضی و هم ذهن ِ تازه‌ای برای حل مساله‌های هندسه و ریاضیات جدید داشت، سوال ِ اساسی را خیلی بدیهی روی میز گذاشت: «آرش، تو مسلمون هستی یا نیستی؟» این البته سوال نبود، و ساطور بود: «مسلمان هستی و دست از سوال می‌کشی یا مسلمان نیستی و راهت را می‌کشی و پی کارت می‌روی؟» این تهدید ِ نیمه علنی اصلا توخالی نبود، چون «سازمان» چند باری، بدون هیچ ظاهرسازی، از «استعداد درخشان» خواندن ِ نامسلمانان خودداری کرده بود.

بیست سال ِ بعد، ساعت ۸ صبح روز چهارشنبه، در ایستگاه متروی North York Center، ذهن ِ تازه‌بیدارم را آماده‌ی روز ِ کاری می‌کردم، که قطاری آغشته در رنگ و تصویر ِ کوکاکولا از تونل بیرون آمد و جلوی پای من ترمز کرد. وارد قطار شدم. از این سر تا آن سر، درون ِ قطار غرق ِ قرمز ِ کوکاکولا بود و جا به جا تصاویری از آدم‌هایی خوش‌حال، در احوالی مختلف، و همیشه یک کوکاکولا در تصویر، نقش ِ دیوار بود. طنز ِ وضعیت این بود که در تصاویر، وضعیت ِ چندفرهنگی ِ کانادا رعایت شده بود. مهم‌تر از آن، زوج‌های حداقل نیمی از تصاویر، از فرهنگ‌های مختلفی بودند، و این هم البته بخشی از نکته بود که در اغلب ِ تصاویر، زوج‌هایی در حظ ِ کوکاکولا بودند.

تصور می‌کنم این نظریه‌ی قابل دفاعی است که احتمال ِ این‌که کسی آن قطار را در تورنتو ببیند و آن لحظه اولین باری باشد که به وجود ِ موجودی به نام ِ کوکاکولا عالم شده است، اگر نه دقیقا صفر، که آن قدر کم است که تخصیص ِ هزینه برای پوشاندن قطار با کاغذدیواری ِ کوکاکولا-نشان را به رفتاری کاملا بی‌معنی تبدیل کند. پس هدف از این نمایش ِ زیرزمینی، «آشنا کردن» مردمان با کوکاکولا نیست. و سوال ِ مهم این است که چرا شرکت ِ معظم ِ کوکاکولا چنین خرج ِ غریبی کرده است؟

به‌نظرم نکته‌ی اساسی این است که در روایت موسی، یک p->q اتفاق نمی‌افتد، بلکه یک گزاره‌ی سوم بین p و q وجود دارد، که ناگفته می‌ماند، اما لزوما ناشنیده نیست. این یعنی، «چوب‌دست من اژدها می‌شود» گزاره‌ی p و «سعادت در گوش‌کردن به من است» گزاره‌ی q است. و البته این p به آن q منتهی نمی‌شود. گزاره‌ی سوم، و کلیدی در این اتفاق، «من از طرف خداوند نمایندگی دارم» یا r است که موسی لزوما علنا آن را نمی‌گوید، اما این r چسب p و q است. این همه یعنی موسی دارد علنا می‌گوید دلیلِ قابل عرضه‌ای برای پیشنهاداتش ندارد، اما خلق باید دم برنزنند، چون موسی از طرف دانای اعظم نمایندگی دارد. این البته ادعای بزرگی است و پیامدهای سنگینی دارد که با یک شعبده‌ی عصا و اژدها نمی‌شود تکلیفش را روشن کرد. موسی اما وارد جزییات نمی‌شود و خلقی منطق ِ نیمه‌اش را می‌پذیرند و ۱.۶ میلیارد مسلمان و ۲.۲ میلیارد مسیحی و ۱۶ میلیون یهودی هنوز گوشی دست‌شان نیامده است که آن چسب ِ نگفته‌ی مقدم و تالی، اساسا ستون ِ ادعا است.

در اتفاق ِ قطار و کاغذ دیواری ِ کوکاکولا، وضعیت حتی از این هم پیچیده‌تر است. همه، یا اکثریت قریب به اتفاق ِ کسانی که قطار را می‌بینند، می‌دانند که کوکاکولا وجود دارد و به احتمال ِ خیلی زیاد مزه‌ی آن را تجربه کرده‌اند. از طرف ِ دیگر، فهرست ِ بلندی از تاثیرات منفی ِ کوکاکولا بر بدن ِ مصرف کننده و همین طور محیط زیست وجود دارد. در مقایسه، موسی در هر دو زمینه موقعیتی برتر داشت: بسیاری از بینندگان ِ نمایش ِ «خداوندگار اژدهایان»، از وجود و ادعای موسی مطلع نبودند یا مزه‌ی ادعای او را تجربه نکرده بودند و، احتمالا در آن زمان، خداوند ِ ابراهیمی دستش چندان به خون آغشته نبود. اما نکته این نیست.

۳۵۰۰ سال بعد از موسی، شرکت ِ کوکاکولا قطاری را در تورنتو به رنگ و نشانش آغشته می‌کند و دلیلی وجود دارد که این کار، احتمالا، منجر به افزایش مصرف کوکاکولا خواهد شد. این به من می‌گوید که آدمیزاد هنوز بلد نیست p->q را موشکافی کند و به حضور ِ مخفی ِ گزاره‌های سوم و چهاری پی ببرد که به مساله رنگی کاملا متفاوت می‌دهند.

من این‌طور موضوع را می‌بینم: کوکاکولا عکس‌هایی از زوج‌هایی خوشحال را در معرض ِ دید مسافران مترو گذاشته است. و این اتفاق دقیقا در زمانه‌ای رخ می‌دهد که تنهایی دغدغه‌ای بزرگ برای آدمیزاد ِ سیر ِ ساکن ِ شمال ِ کره‌ی زمین است. احتمالا تحلیل‌های این شرکت نشان داده است که آدم‌هایی که در مترو زمان می‌گذرانند، اتفاقا بطور خاص درگیر این تنهایی هستند. کوکاکولا برای جذب این عده ترفندی شگفت زده است و همبستگی ِ مشکوک ِ شادی و کوکاکولا را به‌عنوان رابطه‌ای عِلی معرفی کرده است. درد ِ بزرگ این است که اتفاقا این ترفند احتمالا کار خواهد کرد. Dan Ariely به این خاصیت ِ آدمیزاد می‌گوید Predictably Irrational.