از همهی مریخهای متعدد و نابیناییهای رهاییبخش
توسط کمانگیر در روز 19 مارس 2016مارس 19
چهارشنبه بعدازظهر، در یکی از ساختمانهای دانشگاه تورنتو، در یک جلسهی گفتگو دربارهی مهاجرت به مریخ شرکت کردم. جلسه دو ساعت طول کشید و موضوع ِ آن، جنبههای فنی و اخلاقی ِ قابل ِ زیست سازی ِ مریخ بود. برگزارکنندگان در ابتدای جلسه توضیح دادند که بحثهای زیادی دربارهی سفر به مریخ و زندگی در آن انجام میشود، اما جنبههای اخلاقی و انسانی ِ این مساله چندان مورد ِ توجه نیست.
سه نفر از پنج مدعو، دیدگاهی فنی و تکنولوژیک به مساله داشتند. از این سه نفر، یکی از ناسا آمده بود و دو نفر در محیط ِ دانشگاهی دربارهی موضوع تحقیق میکردند. مدعو ِ دیگر، وبلاگنویسی بود که در زمینهی ستارهشناسی و سفر فضایی مینوشت و نفر پنجم یک متخصص هانا آرنت بود و از دیدگاه ِ فلسفهی سیاسی به موضوع نگاه میکرد.
از همان نیم ساعت ِ اول ِ برنامه مشخص بود که برای «دانشمندان» ِ جمع، سوال ِ مهم «چگونه» است و نه «چرا». این گروه، درگیر مسایلی از این جنس بود که «چگونه میتوان علیرغم ِ نبود ِ میدان ِ مغناطیسی در مریخ، از ساکنین ِ مستعمرهی جدید دربرابر بمباران ِ تشعشعات مرگبار حفاظت کرد؟» و یا «آیا انفجار چند بمب ِ هستهای در قطبهای مریخ، به ایجاد جو در آن کمک میکند؟» وبلاگنویس اما چندان ِ درگیر ِ جزییات نبود و تصویری کلی از اتفاق داشت که پرهیجان و وسوسهانگیز بود. بهنظرم رسید که سوال ِ اساسی برای او این بود که «چرا نه؟». فلسفهدان ِ جمع، که کمتر از همه حرف زد، بیشتر از هر چیز در حیرت بود و مدام میپرسید «چرا میخواهیم به مریخ برویم؟ صرفا چون میتوانیم به مریخ برویم؟»
وبلاگنویس ِ جمع را جدی نمیگرفتم. بهنظرم درگیری مهمتر ِ او، مطلب برای پستهای بعدی وبلاگش بود. دانشمندان ِ جمع را میفهمیدم. برای آنها، غور در زمینهی سفر به مریخ، نه فقط منبع ِ درآمد، که مسالهای هویتی بود. بهنظرم، این انتظار ِ زیادی است که از آدمیزادی که ۳۰ سال از زندگیاش را به کار روی سیکلهای بستهی شیمیایی و اهمیت ِ آنها در حفظ ِ حیات گذراندهاست، خواسته شود که از خودش بپرسد «چرا انتقال ِ آدمیزاد به مریخ یک پروژهی مهم است؟» حدس میزدم که ذهن ِ دانشمندان درگیر ِ مقالهی بعدی که مینویسند، و این احتمال که در Nature چاپ شود، و موقعیت ِ شغلی با وجود ِ کاهش ِ بودجهها است. آنها ژنرالهای جنگ بودند و نمیشد انتظار داشت که نگاهی فلسفی به مساله داشته باشند. اما فلسفهدان ِ جمع هم، اگر چه بهنظرم موضعی اخلاقیتر داشت، و اگرچه من با او همدلی داشتم، عاری از خودخواهی نبود. تصور میکردم که اگر پروژهی سفر به مریخ، به جنبههای فنی ِ آن تقلیل داده شود، فیلسوف، موقعیتهای کاری و موضوع ِ مقالههای آیندهاش را از دست خواهد داد.
بهنظرم دستآورد ِ اصلیام از جلسه، رسیدن به این مشاهدهی همیشگی بود که چقدر نابینا هستم. تخیل کردم که سطح ِ زمین و ابعاد ِ بدنم، نقطهی صفری است که در بالا و پایین ِ آن، جهانهایی وجود دارد و من به این جهانها نابینا هستم. یکی از دانشمندان در زمینهی جلوگیری از آلودگی مریخ به باکتریهای زمینی کار میکرد و توضیح میداد که هیچ تضمینی وجود ندارد که مریخنوردهای متعددی که در سالهای گذشته به سیارهی سرخ فرستاده شدهاند، آن را آلوده نکرده باشند. این باکتریها، که در همین لحظه در اطراف من وجود دارند، دنیایی در زیر ِ نقطهای هستند که من در آن زندگی میکنم. در همینحال، چند صد میلیون کیلومتر دورتر، دنیایی وجود دارد که احتمال دارد در آن رودخانههای آب ِ شور ِ زیرزمینی وجود داشته باشد.
جلسه بهنظرم نقطهی تلاقی ِ نابیناییها بود. هر کدام از متخصصین، و من هم، مریخ را با عینکی ویژه میدید و در عین ِ حال از مشاهدهی عینک ِ خودش و نابیناییاش عاجز بود. نکتهی شگفت این است که این عجز، رهاییبخش و دلپذیر است.
[…] […]