آدم جاهایی از شهر را میخ می‌زند. یک کافه، میزی که گوشه‌ی کنار پنجره است، چهارراهی که آدم همیشه می‌خواهد چراغ قرمز شود که بتواند یک لحظه درنگ کند، محل ِ کار قدیمی که برایش انگشت هوا می‌کند، گوشه‌ی کنار ساحل که توش عربده کشیده‌است.

دیشب که به میخ‌زدن فکر می‌کردم به خیالم رسید که شاید FourSquare می‌خواهد نسخه‌ی مجازی همین قضیه باشد.

مهاجرت میخ‌های آدم را ذهنی می‌کند. خاطره‌های قدیمی از دسترس خارج می‌شوند و شهر ِ جدید خاطره ندارد. هیچ گوشه‌ایش با گوشه‌ی دیگر فرقی نمی‌کند. یک گستره‌ی مسطح است که توش راه می‌روی ولی نه از چیزی دور می‌شوی و نه به چیزی نزدیک می‌شوی.

وقتی حرف ِ برگشتن به ایران می‌شود، یک طرف ِ ذهنم می‌گوید حتما برمی‌گردم. طرف ِ دیگر نمی‌خواهد دوباره مهاجرت کند. می‌دانم که بعد از هشت، نه سال، دیگر کرج شهری که من می‌شناختم نیست. همان وقت که می‌آمدم هم شهر داشت پوست می‌انداخت. و در این پوست‌انداختن میخ‌های من هم گم و گور شدند. من حالا میخ‌هایم را در تورنتو زده‌ام.

عکس از این‌جا