وضعیت ِ شستِ افراشته
توسط کمانگیر در روز 10 سپتامبر 2013سپتامبر 10
جملهها و عبارتها برایم در هوا از خودشان رد میگذارند. اینطور نیست که کسی بگویدشان و جمله از جلوی چشمام سریع بگذرد و برود. عبارت درنگ میکند. ردش در فضا میماند. انگار انگشتم را میگذارم روی pause و میتوانم خوب نگاهش کنم. دور جمله میچرخم. چرخیدن دور جملهای که کسی گفتهاست٬ یا خودم گفتهام٬ را دوست میدارم.
دیشب آشنایی از کلافگی سر inkscape یا نرمافزار دیگری داد کشید «مادرت رو». نیمه شوخی بود. قبل از اینکه داد بکشد از جمع عذرخواهی کرد. «مادرت رو» از جلوی چشمام رد شد٬ ترمز گرفت٬ و برگشت. دور خودش چرخید. ازش پرسیدم «چرا نمیگی پدرت رو؟ برای یک نفر احتمالا آزارندهتره که کسی پدرش رو آزار جنسی بده». جای حرف نبود. واکنشی نشنیدم. سوال برایم ماند. فکر کردم شاید نگفتن «پدرت رو» مایههای هموفوب دارد. گوینده٬ که مرد بود٬ نمیخواهد احتمال آزار جنسی یک مرد را به رسمیت بشناسد.
فیسبوک بهم سرگیجه میدهد. در آن ِ واحد چندین مکالمه را میبینم. تعداد گفتن و جواب گفتنهایی که میبینم به این وابسته است که چقدر فرصت داشته باشم. مکالمهها برای همیشه روی دیوار حک شدهاند. لازم نیست من در تصور ذهنیام زمان را متوقف کنم. زمان در فیسبوک ورقه ورقه است. کافی است با کلیککردن در زمان جلو و عقب بروم و جملهها را تماشا کنم.
رفیقم٬ که میشناسمش و دوستش دارم٬ یک پاراگراف ِ بلند دربارهی همسایههای عرباش نوشته است. جملهها را جلو و عقب میبرم. «مردان سنگین وزنی که مردسالاری از انگشتشان هم میچکد … با چهار زن برقعپوش با کیفهای لویی ویتان و کفش گوچی و یک لشگر بچه». جمله را از سر دوباره میخوانم. مردی که یک حجم است٬ زنی که یک کیف است٬ و بچهای که یکی از لشگر است. کنایهای هم به ذبح حلال. «این دغدغه ذبح اسلامیتان را عمرا تا آخر عمر درک کنم» جمله با علامت تعجب تمام میشود.
از پاراگراف میگذرم. ذهنم چند ساعت بعد دوباره سراغش میرود. فکر میکنم اگر این جملات توی رویم گفته شدهبود٬ زده بودم روی شانهی رفیقم و گفته بودم «حرف بزنیم». میشود پیغام بفرستم یا زیر ِ مطلب چیزی بنویسم. رفیقم و لایکزنندهها و نظرنویسندهها اما چند ساعتی است رفتهاند زیر مطلب ِ دیگری لایک بزنند و چیزی به تایید بنویسند. در وضعیت ِ فیسبوکی امکان حرف زدن نیست. وقتی هست هم چندان حاصلی ندارد. حرفی روی دیوار نوشته شده. بیانیه صادر شده. تبصره نمیشود بهش اضافه کرد. فراموشاش هم نمیشود کرد. دیواری که حرف رویش نوشته شده در چند کلیکی من است. آدمها از راه دور بیانیه صادر میکنند و زیر بیانیهی هم انگشت میزنند. ارتباط به انگشت ِ شست ِ افراشته تقلیل داده شده است.
رفیقی چند روز پیش در فیسبوک نوشت که مردم را که خارج از فیسبوک میبیند گاهی نمیشناسندشان. برایش متصل کردن ِآدم ِ فیسبوکی و آدم ِ گوشت و پوست سخت شدهاست. من همین رفیقم را در فیسبوک نمیشناسم. نمیدانم آدمهایی که در فیسبوک میبینمشان من را بیرون میشناسند یا نه. این روزها به فیسبوک که سر میزنم بینهایتی از دیوارنوشتهها دور سرم میچرخند که نویسندههایشان را نمیشناسم.
عکس از اینجا
نظر بگذارید