دانشگاه هیولاها و همبرگر ِ تخیل
توسط کمانگیر در روز 11 جولای 2013جولای 11
از نشستن در سینما و تماشای «دانشگاه هیولاها» آزار دیدم. فیلم وحشیانه به ذهنم حمله کردهبود. نگران بودم که تخیلم را آلوده میکند. حواسم به پسر ۱۲-۱۳ سالهای بود که روی صندلی جلویی نشستهبود. فکر میکردم من با مومو و تیستوی سبزانگشتی و کیک آسمانی بزرگ شدهام. نگران بودم که پسر وقتی ۳۳ ساله بشود چه چیزی برای تخیل خواهد داشت.
فیلم «هیچ چیز» بود و این اصطلاح را از جرج ریتزر ِ جامعهشناس قرض گرفتهام. «هیچ چیز» یعنی چه؟ «هیچ چیز» چیز خاصی نیست. چیزی است که نظیرش زیاد است. مشخصهای ندارد. میشود در تهران پیدایش کرد یا در تورنتو یا در توکیو٬ و همان است. اگر غذاست٬ نه خوشمزه است و نه بدمزه. اگر تخیل است٬ چیزی بیشتر از همان که در خیابان هست نیست. اگر کتاب است میشود سه صفحه جلو زد و ادامهداد.
«دانشگاه هیولاها» «هیچ چیز» بود. یکی نشسته بود و اتفاقات ِ آشنای آدمهای ۱۶-۱۷ ساله را نوشته بود٬ بعد «بیاب و جایگزین کن» زده بود و «آدم» را با «هیولای یک چشم» و «کار در شرکت هایتک» را با «کار در کارخانهی وحشت» و «survivor» را با «مسابقهی ترساندن» جایگزین کردهبود. اما مساله دقیقا این نیست. «هیچ چیز» درد ندارد. ساندویچ مکدانلد٬ خوردن یا نخوردنش در زمان کوتاه علیالسویه است. چیزی که من را در «دانشگاه هیولاها» آزار داد هجوم ِ این موجود به تخیلام بود.
«دانشگاه هیولاها» دنیایی را تصویر میکرد که برای آدمی که در غرب زندگی کردهاست آشناست. مثلا خطی که در کارخانه کشیدهشدهبود و بچهها از پشت آن سرک میکشیدند که چطور ابرترسانندهها کپسولها را تا سر پر میکنند. ابرترساننده حتما هیکل ِ خوشساختی هم داشت (یک) و مهم نبود که بچهای که دارد جیغ میزند چه اتفاقی برایش میافتد (دو). بچه در تصویر میآمد٬ جیغ میزد و فراموش میشد. مهم نبود که محتوای کپسولها دقیقا کجا میرود و چه کاربردی دارد (سه). صرفا اشارهی مبهمی میشد که «این کپسولها انرژی ما را تامین میکند». رفتن به «دانشکدهی ترساندن» مترادف پیدا کردن کار در «کارخانهی ترساندن» بود (چهار) و مهم کار گرفتن در «کارخانهی ترساندن» بود و نه سوال کردن دربارهی روش شمارهی سهی ترساندن (پنج) یا هرچیز دیگری. کسی اساسا دربارهی چیزی سوال نمیکرد. دنیا همان بود که بود و مهم بود که در همان که هست موفق بود (شش). این فهرست را میشود خیلی جلوتر از این برد. اما حتی مساله این هم نیست. مساله هجوم٬ تصاحب و تخریب فضای تخیل من و بچهای بود که جلویم نشسته بود.
«دانشگاه هیولاها» میگفت٬ و به مدد عینک سهبعدی و تصویرهای خوشترکیب با صدای بلند هم میگفت٬ که در دنیای رویاها هم خبری نیست. میگفت عاملیتی نیست. هیولا یا آدم٬ دنیا همین جای گندی است که در آن آدم ِ یغور تو را عقب میزند و هدف ِ زندگی، رفتن به دانشگاه ِ این و کار گرفتن در کارخانهی آن است. در «دانشگاه هیولاها» کسی سوال نمیکرد که مثلا چرا باید دانشگاه برویم؟ یا چرا باید در کارخانه کار کنیم؟ یا اصلا کار کردن در این کارخانه چه حاصلی برای من دارد؟ یا دودی که از کارخانه بالا میرود، دقیقا کجا میرود؟ رویا نسخهی برابر با اصل دنیایی بود که وقتی عینک را برداشتم جلوی چشمم بود و این برای من آزارنده بود.
این نقد به درد فیلمی از سینمای مستقل می خورد که حالا شما که قرار است از سیستم بیرون باشید چرا مثل اینها فکر می کنی. البته من موافقم با نکته های ریز بینانه ای که گفتی. ولی حرف من این است که ما در یک کشور کپیتالیستی زندگی می کنیم، بعد به یک شرکت تجاری از همین سیستم خرده بگیریم که چرا ارزش های خودتان، زندگی خودتان را که به آن عادت دارید را برای قصه سازی انتخاب می کنید؟ این مثل این است که به جواد شمقدری نقد کنی که چرا ارزش های لیبرال دمکرات را می کوبی. البته که نقد وارد است.
حتی با اینکه نقد وارد است. نگاه کن به زندگی ما. آیا الگوی موفقیت کاری من و تو، همان همکار غربی نیست که در این سیستم بزرگ شده، در این سیستم درس خوانده و برای این سیستم بار آمده است؟ آیا میزان موفقت ما، با ماشینی که سوار می شویم، پولی که در می آوریم، تمرینات ورزشی و هیکل ساختن و مصرف کردن توسط خود ما سنجیده نمی شود؟
در آخر اینکه فیلم از نظر کیفیت ساخت، ظرافت و هنر فوق العاده بود. شاید اگر غرب زده تر بودی حواست به این چیزها که گفتی پرت نمی شد از اینها که گفتم لذت می بردی.
آرش جان تا حدودی با نظر موافق هستم که این فیلم حرفی برای گفتن نداشت ولی تصورم اینه که شما انیمیشن قبلی این سری یعنی کارخانه هیولاها را ندیدید! بسیاری از او سوالهایی که در پستت نوشتی اونجا به ظرافت توضیح داده شده و نشون میده که در آخر کار چگونه به صورتی دوست داشتنیی تغییر رویه میدند و با خندودن بچه ها انزژی لازم خودشون را تأمین میکنند. دختر خواهرم عاشق اون انیمیشن بود.
حالا که دقت میکنم میفهمم که بدون دونستن او پس زمینه از آینده این ماجرا چقدر دانشگاه هیولاها وحشتناک و بد ساخت به نظر میرسه. حق با شماست.
راستی تو هم کیک پردنده را یادته! من کتابش را خوندم. اون موقعها خوندن یک کتاب ۱۲۰ صفحه ای شکستن شاخ غول بود برام D: