این ترم دستیار آزمایشگاه مخابرات هستم (TA هستم به زبان دیگه). مثل بقیه درسهای لیسانس در این آزمایشگاه اکثریت با کانادایی هاست، به معنی نژاد سفید. غیر کانادایی های کلاس هم اکثرا نسل دوم به بعد هستند و بنابراین انگلیسی زبان اصلی شونه. تک و توکی اما دانشجوهای مهاجر در کلاس هستند، منجمله چند دانشجوی چینی.

دانشجویان چینی دو خاصیت اصلی دارند. یک، وضع زبانشون خیلی خرابه. دو، سعی می کنند خیلی زیاد حرف بزنند. این خاصیت دوم مال هرکسیه که در زمینه زبان مشکل داره. یادم میاد روزهای اول خودم هم سعی می کردم جوک انگلیسی بگم. یکجور تلاش برای جا افتادنه که نتیجه عکس می ده.

دانشجوهای چینی کلاس وقتی سوال دارند، و زیاد هم دارند، غالبا خیلی طول می کشه تا جملات رو جور کنند. در نهایت هم جمله چند تا غلط اساسی گرامری یا تلفظی داره. این من ِ جواب دهنده رو در موقعیت برتر قرار می ده. این داستان بطور کامل برعکس زمانی اتفاق می افته که یک دانشجوی کانادایی سوال می پرسه. او سوالش رو بی نقص می پرسه و من باید با انگلیسی درب و داغون جواب بدم و همزمان کاری کنم که اون به من اعتماد کنه.

با دانشجوهای چینی که سروکار دارم می بینم تمایلم رو برای نژادپرست شدن و نژادآزار شدن. می بینم که می خوام لذت ببرم از اینکه این آدم نمی تونه به خوبی من انگلیسی حرف بزنه.

قدرت خیلی خطرناکه. فقط تصور کن احوال آقایی رو که سالهاست بالای منبر نشسته و دیگران اون پایینن. مهم نیست  کی اون بالاست، مهم اینه که بالا بودن بدون اینکه پاسخگو باشی به کسی تو رو ناخودآگاه دیکتاتور می کنه.

بشنوید “بازی بدون مرز” رو از کارهای قشنگ “پیتر گابریل”. متن آواز رو اینجا ببینید: انگلیسی. جایی میگه: “بازی کردن ورای مرزها مثل جنگ بدون اشک ه”.