این یک وبلاگ است
توسط کمانگیر در روز 16 سپتامبر 2008سپتامبر 16
مقدمه: متن ابتدای این پست، به زبان دیگری، تقریبا ۶ ماه پیش، ۹ مارس ۲۰۰۸ – ۱۹ اسفند ۱۳۸۶، نوشته شده بود.
این یک وبلاگ است (با اصلاحات)
اگر عنوان این نوشته برای شما واضح است، فکر می کنم خواندن بقیه ی این پست صرفا وقت شما را تلف می کند.
این یک وبلاگ است. “وب لاگ” یعنی حدیث وب گردی. به این معنی، نویسنده ی این سطور نه ادعای دانش سیاسی/اجتماعی/اقتصادی/فرهنگی/.. دارد و نه اصولا می تواند داشته باشد. از این وبلاگ هم قرار نیست برای کسی نانی دربیاد. دانشجوی برق هستم و در نزدیکی ِ فارغ التحصیلی. بعد از آن هم، همه چیز اگر طبق برنامه پیش برود، سراغ ادامه تحصیل در مقطع بالاتری خواهم رفت. اینجا پس حرف می زنیم، خودمانی.
در باب خیلی موضوع ها، مثلا اینکه چرا من ممکن است فکر کنم کشتن سمورهای آبی ِ جنگل های استوایی لزوما به معنی نفرت از سایه ی بزرگ ِ مریخ روی عطارد نیست، می توانیم حرف بزنیم. ادعا نمی کنم آدم با سواد/خوش ذهن/باحال/… ی هستم. حرف می زنیم. هرکسی دیگری را قانع کرد، آن دیگری باید یکبار بستنی مهمانش کند، اگر موانع جغرافیایی بگذارد.
همین است برادر/خواهر. صادقانه همین است.
کافی است نگاهی به آرشیو این وبلاگ و برادر ِ انگلیسی زبانش بیاندازم تا دوباره به خاطر بیاورم که در همین چهار سال گذشته چقدر تغییر کرده ام. چه پستهای وبلاگی که پیش از این نوشته ام و حالا اگر کسی بنویسد ایمیل تند و تیز برایش می فرستم. چه پستها که حالا می نویسم و اگر دیروز کسی می نوشت سرتاپا آتش می شدم.
نکته اساسی این است که در ملا عام بزرگ می شویم. یعنی کافی است مشتری یک وبلاگ باشید، برای زمان دراز، تا ببینید که نویسنده چطور تغییر می کند، انگار مثل کرمی که آرام آرام پروانه می شود. اساسا مگر وبلاگ نمی نویسیم برای همین که حرف بزنیم و بزرگ بشویم؟
در این جهان ِ در حال تحول اما یک نکته را ماندگار دیده ام، داد زدن خیلی اوقات برای تسکین حقارت های درونی ام است. داد می زنم که یعنی “ای اهالی! من هم هستم!” برای همین، یاد گرفته ام که خشم که می آید حرف نزنم، بگذارم کمی زمان بگذرد.
از هر کسی که از نوشته های این وبلاگ آزار دیده است صمیمانه عذر می خواهم. همیشه سعی کرده ام از توهین خودداری کنم. هرگز نیرنگ نزده ام. و اصل اساسی وبلاگ نویسی را صداقت و دوستی می دانم.
چاکریم.
زنده باشی کمانگیر عزیز و قلمت نیز همیشه نوک تیز باد! (همون مدادا رو میگم که روز تولدت واسه خودت هدیه خریده بودی :))
همکار ما که روانشناسی هم خونده بود میگفت: بچه با بچه بزرگ میشه ، حالا اینجا هم همونه ، بلاگر با بلاگر بزرگ میشه !
چقدر خضوع و خشوع دارم من که ماهی یکبار داد میزنم منم هستم ((:
تحسین آمیز
.
.
.
.
.
تأمل برانگیز
.
.
.
دقیقا همینجا یه کامنت طولانی نوشتم. خوشم نیومد همشو پاک کردم تا از اول بنویسم. دوست ندارم افرادی رو که از نظر تخصصشون به علاقه مندیهام نزدیک میبینم به واسطه ی عقاید متفاوت و گاها مخالف از دست بدم. فکر کنم این اولین کامنت من باشه که اینجا میزارم. یه تشکر بابت تمامی چیزایی که با ما به اشتراک گذاشتید. مطالب شما رو با فیلتر میخونم. فیلتری که فقط دانستنی های کامپیوتری ازش رد میشه.
این پستت رو دوست داشتم 😉
راستی پادکست ها رو ادامه نمی دی؟
آقا من شرمندهام!
بنده رو عفو بفرمایید.
ما که کسی نیستیم اظهار نظر کنیم اما چاکریم از اینجا تا کانادا
ما هم چاکریم 🙂
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
من مدت زیادی نیست که اینجا را پیدا کردم، ولی خیلی باهاش حال کردم!
در مورد رنجاندن هم، اگر صادقانه بنویسیم مطمئنا نمیتوان همه را راضی نگه داشت.
شاد باشی