توسط
کمانگیر
در روز 21 جولای 2015
جولای
21

وبسایت Ashley Madison هک شدهاست. شعار این وبسایت این بود: «زندگی کوتاه است، رابطهی دومی دست و پا کن». کاربران این وبسایت، که به چند ده میلیون نفر میرسیدند، افراد ِ در رابطهای بودند که با هم در این وبسایت آشنا میشدند و «شیطنت» میکردند. تصور میکنم میشود بدون توضیح پذیرفت که وقتی الف با ب در رابطه است، و همزمان درگیر دیگری میشود، ب آزار میبیند. اما نکته اساسا این نیست.
جنسی از روایت اخلاقی از جهان ِ پیرامون، برای تخطئهی Ashley Madison و مشتریان آن به کار بسته میشود که در عین حال که سادهانگارانه است، خودمحور و رهاییبخش است. توضیح میدهم.
رفیق عزیزم پستاش در فیسبوک دربارهی Ashley Madison را با این جمله تمام کردهاست «اینکه چنین تجارتی در کشوری که تنفروشی در آن جرم است، اینقدر قانونی و رسمی است باورش سخت است». از صبح که این جمله را خواندم چند بار به آن برگشتم و بیشتر شگفتزده شدم.
مقایسهی خیانت در رابطه با خودفروشی، در یک حرکت، چند سادهسازی ِ خطرناک میکند. اول، تصور میکنم بتوان با میزانی از یقین گفت که خودفروشی رفتاری است که در انتهای خط ِ فقر از زنی، و بسیار کمتر از مردی، سر میزند. خودفروش، چیز ِ دیگری برای فروش ندارد. ذهناش خریدار ندارد، که کاری یقه سفید دست و پا کند، و بازویی برای فروش ندارد، که کاری یقه آبی پیدا کند، پس تناش را میفروشد. از این دید، خودفروش قربانی ِ ساختار ِ اقتصادی-اجتماعی است. خیانتکار، از طرف دیگر، اتفاقا به منابع ِ مناسبی دسترسی دارد که به او امکان میدهد که حظ ِ مکرری ببرد. خیانتکار، حتی اگر درآمد ِ کمی دارد، آنقدر پول ته جیبش هست که برای «شیطنت» هزینه کند و نگران این نباشد که حساب ِ مالیاش این خرده خرجی را فاش خواهد کرد.
نکتهی کلیدی این است که در خیانت، دو طرف، وضعیتی متقارن دارند و در تنفروشی، موقعیتی از اساس نابرابر. خیانتکاری که در Ashley Madison دیگری را پیدا کرده است، نگران ِ کتک خوردن و مورد تجاوز قرار گرفتن نیست. خودفروش از پایه در خطر ِ خشونت ِ «مشتری» و جامعه است. مشتری پولش را نمیدهد و جامعه تحقیرش میکند (تصور میکنم این روایت از خشونت ِ جامعه را در کارهای ژیژک خواندهام).
اما این تقبیح از این هم فاجعهبارتر است.
نکتهی اساسی این است که قبل از هر قضاوتی دربارهی گردانندگان ِ این وبسایت یا مشتریان آن، باید دربارهی وضعیت شناخت ِ کافی داشت. این یعنی، سوالی که میشود پرسید این است که چرا آدمیزادهایی مشتری Ashley Madison شدهاند (Men, Women, and Children را ببینید). اما نکته این نیست. کسی میخواهد، به هر دلیلی، رابطهای موازی برپا کند و واضح است که دو طرف ِ رابطههایی که در این وبسایت شکل میگرفتند به آن رضایت داشتند. به این دلیل، فارغ از اینکه من صلاحیت ِ قضاوت دربارهی بشریت را ندارم، اطلاعات ِ لازم برای تقبیح ِ کسی در این وضعیت وجود ندارد. نوشتم کسی، چون نه فقط دو طرف ِ رابطه، که صاحبین Ashley Madison را هم چندان مستحق تخطئه نمیبینم. یا اینطور بنویسم، گردانندگان این وبسایت را بیشتر از خدایگان ِ وبسایتها و نهادهای دیگری مستحق ِ تقبیح نمیدانم. و همینجاست که جنبهی رهاییبخش ِ تخطئهی Ashley Madison واضحتر دیده میشود.
تخطئهی Ashley Madison بیخطر و رهاییبخش است. با تقبیح ِ وجود و عملکرد ِ این وبسایت، گوینده با ساختار ِ قدرت درگیر نمیشود و رفتاری پرهیزگارانه بروز میدهد. Ashley Madison بد است چون به کسانی این امکان را میدهد که دیگری را آزار بدهند. این آزار، عیان و ملموس است، بنابراین گوینده با مخالفتی روبرو نمیشود: اعتراض به تخطئهی Ashley Madison، معترض را در مظان ِ اتهام ِ تایید ِ رفتار ِ خیانتکارانه قرار میدهد. این تخطئه علاوه بر این رهاییبخش است و به این افسانه دامن میزند که آدمیزاد موجودی امانتپیشه است، که خیانت رفتاری ویژه است که از افرادی خاص سر میزند. مروری بر تعداد کاربران Ashley Madison و رشد وبسایتهای مشابه نشان میدهد که این تخیل افسانهای دلپذیر است که در عمل چنان قابل دفاع نیست.
توسط
کمانگیر
در روز 9 جولای 2015
جولای
9

چند روز پیش با دوستی حرف Soylent بود. من سوال میکردم که با توجه به اینکه این محصول تاییدیهی FDA را ندارد، آیا تضمینی وجود دارد که استفاده از آن در درازمدت خطرناک نخواهد بود؟ دوستم، که از ابتدای بحث از موضوع انتقادی من شاکی شدهبود، با سرزنش جواب داد «این شرکت CEO و آدمهای دیگهای داره که میگن Soylent بیخطره». دوستم مهندس مکانیک است و در یک Start-up در زمینهی تخصصیاش کار میکند.
یکی از علایقام در شبکههای اجتماعی، وارسی کردن رابطهی آدمها با چیزهایی است که به آنها اعتقاد دارند. مثلا دوستی دارم که خیلی از مشکلات بشری را تلویحا و تصریحا در فیسبوک به مذهب نسبت میدهد. آشنای دیگرم بدیهای متعددی را در گوگل+ به غرب و فرهنگ غربی نسبت میدهد. این دو نفر و آدمهای دیگری را در طول زمان در شبکههای اجتماعی تماشا کردهام و همیشه از خودم پرسیدهام، رابطهی معتقد و اعتقاد چیست. اینجا «عقیده» را نادقیق استفاده میکنم. منظورم وضعیتی است که در آن آقا یا خانم الف برای مدتی طولانی، مثلا چند ماه، اینطور فکر میکند که گزارهی ب صحیح است و گزارهی ج غلط است. رابطهی الف با ب و ج چیست؟ وقتی خودم آقای الف هستم، چه رابطهای با گزارههای ب و ج دارم؟
فکر میکنم این جمله را جایی در The Silence of Animals خواندم که یکی از افسانههای دیرپای آدمیزاد هم این است که انتخابهایش را انتخاب میکند. John Gray جملهای شبیه این مینویسد که حتی اگر فرض کنیم من گزینهای را انتخاب میکنم، نکتهی مهمتر این است که من، من را انتخاب نکردهام.
من این جمله را اینطور میخوانم: فارغ از اینکه من برای پذیرفتن گزارهی ب و رد کردن گزارهی ج چه توضیحی دارم، کاملا ممکن است منای که این توضیح را دست و پا کردهاست نسبت به پذیرفتن ب و رد ج کاملا بیطرف نباشد. این همان وضعیتی است که دوستام دارد: هویت خودش به فرهنگ Start-upی گره خوردهاست و بنابراین قابل دفاع است که منفعتش اقتضا کند که از Soylent دفاع کند. قضیه اینجا بوضوح احتمال شرطی است، و نه ادعای یک رابطهی انحصاری.
توسط
کمانگیر
در روز 22 ژوئن 2015
ژوئن
22

مدتیاست که حواسم به این نکته جلب شدهاست که ابزار ِ مدرن ِ دیجیتالی، سرعتم را در انجام کارهایم میگیرد. این برداشت را برای مثال زمانی بهروشنی دیدم، و از آن آزار دیدم، که بهاقتضای قواعد ِ محل ِ کار، کاربر Mac شدم. تا قبل از این، همیشه، کارم را روی ماشینهای ویندوزی و لینوکسی انجام داده بودم و حالا باید shortcutهای تازه و روشهای جدید ِ انجام ِ کارهای آشنای همیشگی را یاد میگرفتم. یکی از این کارهای آشنا، برای مثال، کپی کردن مسیر یک شاخه بصورت یک رشتهی متنی است، که در Finder موجود نیست و باید بهمدد ِ تعریف ِ چیزی از جنس یک ماکرو آن را ساخت. حدس میزنم از کاربر Mac انتظار نمیرود که احتیاج به این قابلیت داشته باشد، و همین، اصل ِ اتفاق است: برنامهنویسی بخش ِ مهمی از کاری است که با هر سیستم عاملی انجام میدهم و این سیستم عامل ِ خاص راهم را سنگلاخ میکند.
اما نکته صرفا وجود نداشتن ِ امکانات ِ لازم برای کاری که میخواهم انجام بدهم نیست. نه ویندوز و نه Mac، هیچکدام، یک محیط ویرایشگر فایلهای متنی که سریع باشد و قابلیت جستجو در فایلهای متعدد و فرمتدهی طبق زبانهای برنامهنویسی مختلف را داشته باشد را ندارند. اما این مشکل ِ بزرگی نیست. روی ویندوز Notepad++ و روی Mac، TextWrangler وجود دارد که کار را راه میاندازند. Gimp و Paint.net هم ابزارهای دیگری هستند که به کمک آنها میشود ویندوز و iOS را به محیطهای مناسب برای کار تبدیل کرد. این، اساسا مشکل ِ بزرگ نیست. معضل ِ اساسی این محیطها مسالهی سرعت است.
بلدم روی ویندوز تمام تزیینات را خاموش کنم و حداکثر ِ سرعت ِ ارتباطی را ایجاد کنم. برای من، سایهی زیر نشانگر موس و خرامان باز شدن منوها نه فقط اهمیتی ندارد، که مزاحم کارم است. و همین، مشکل ِ بزرگم با سیستمعامل اپل است. در شش ماه گذشته بارها دنبال حذف انواع رفتارهای وقتتلفکن سیستم عامل گشتهام و گاهی موفق بودهام، اما هنوز موقع رفتن از یک صفحه به صفحهی دیگر باید رقص ِ موزون ِ صفحه را تحمل کنم و تماشا کنم که وقت ِ پردازشگر صرف ِ بطالتی میشود که برای من مهم نیست. این وضعیت با پیشرفتن ِ مدام نسخههای سیستمهای عامل بدتر و تحملناپذیرتر میشود. نسخهی جدید اندروید حرکتهای جدیدی به رقصاش اضافه کردهاست و ویندوز در هر بهروزرسانی، اطوار جدیدی یاد میگیرد که مایهی کندی بیشتر کار من میشوند.
اینطور اتفاق را جمعبندی میکنم: من در جدالی دایم با مایکروسافت و اپل و گوگل بر سر منابع سیستم هستم. گوگل مدام کروم را سنگینتر میکند تا به مدد ِ «امکانات ِ تازه» من را مشتری ِ خودش نگهدارد. من از طرف دیگر احتیاج دارم Latex و Python و Matlab هرچه بیشتر به پردازشگر و حافظه دسترسی داشته باشند که کارم سریعتر پیش برود.
توسط
کمانگیر
در روز 6 ژوئن 2015
ژوئن
6

پردهی اول: جملهی آشنا – بارها شنیدهام که «تکنولوژی صرفا ابزار است و این ما هستیم که تصمیم میگیریم که با آن چه میکنیم». اغلب در واکنش به این فرضیه تلاش میکنم نشانههایی ارایه بدهم که تغییر ِ تکنولوژیک منجر به دگرگونی ِ ساختار ِ قدرت میشود و به این دلیل، جملهی بالا تخیلی دلپذیر است که چندان قابل دفاع نیست. بهتجربه کمتر دیدهام که گویندهی جمله در ایماناش به تکنولوژی تردید کند. تصور میکنم که یکی از دلایل ِ این وضعیت این است که این نگاه به تکنولوژی یکی از افسانههای آرامشبخش ِ مدرن است. این عنوان را از John Gray وام گرفتهام که در کتابش The Silence of Animals از «پیشرفت و دیگر افسانههای مدرن» مینویسد.
پردهی دوم: خیلی سال پیش – کمی دورتر از ده سال پیش و کمی جلوتر از پانزده سال پیش، دوستی، که میدانستم آشنایی کمی با کامپیوتر دارد، دیسکتی برایم آورد و گفت «بیا، چند تا برنامه برات روش ریختم». دوست بهتازگی کامپیوتر خریدهبود و تلاش میکرد خودش را در جرگهی «کامپیوتردانها» وارد کند. گفت Jet Audio و چند نرمافزار دیگر روی دیسکت برایم گذاشتهاست. میدانستم که هرکدام از این ابزارها حداقل چند مگابایت حجم دارد. حدس زدم، و مشاهدهی محتوای دیسکت حدسم را تایید کرد، که آیکونهای روی دسکتاپاش را درون دیسکت کشیدهبود. برایش محترمانه توضیح دادم که چیزی که در دیسکت ریختهاست خود ِ نرمافزارها نیستند و صرفا shortcut آنها هستند. دلآزرده برایم توضیح داد که همینّها روی کامپیوترش کار میکنند و شک کرد که میدانم راجع به چهچیزی حرف میزنم و با دلخوری دور شد.
پردهی سوم: در جدال با فربهگی– اصرار دارم که در محیطهای دیجیتال اطلاعاتی جا نگذارم. قبلا به این وضعیت عنوان «فربهگی دیجیتال» دادم؛ این موقعیتی است که در آن فرد اطلاعات خصوصیاش را در محیطهای دیجیتال جا میگذارد. ایمیل، چت فیسبوک و محیطهای دیگر، شبکههای اجتماعی و فضاهای ابری در این وضعیت تبدیل به چربی دیجیتالی میشوند که سلامت روانی آدمیزاد را تهدید میکنند. راه چارهام برای درمان فربهگی دیجیتال، مدیریت این محیطها است. چتهای فیسبوکی را بعد از استفاده پاک میکنم و ایمیلی که به آن نیاز ندارم را روی سرویس ایمیلام جا نمیگذارم. فضاهای ابری را هم بعنوان انبانی از اطلاعات شخصی استفاده نمیکنم. برای ایجاد نسخهی پشتیبان از اطلاعات، از حافظهی UBS و یا هاردی استفاده میکنم که آن را رمزگذاری میکنم و در محل امنی قرار میدهم. اینکه غولهای اینترنتی گوگل و فیسبوک آغوششان را برای نگهداری از اطلاعات مهم من باز کردهاند اصلا دلیل خوبی نیست که من به این خواستهی مشکوک تن بدهم.
پردهی چهارم: فایلها پاک شد – مدتی بود که از گوگل درایو برای کارهایم استفاده کردهبودم و چندین گیگابایت اطلاعات در آن داشتم. از این وضعیت راضی نبودم، پس تصمیم گرفتم اطلاعات را از آن پیاده کنم و بصورت موازی در چند هارد ذخیره کنم. برای این کار، client گوگل درایو را روی لپتاپام نصب کردم و یک نسخه از اطلاعات ساختم. بعد این نسخه را روی چند هارد دیسک کپی کردم و اطلاعات ِ روی گوگل درایو را پاک کردم و سطل آشغال را هم خالی کردم. این همه را چند هفته پیش انجام دادم و با خیال راحت مشغول کارهای دیگرم شدم تا اینکه چند روز پیش به یکی از فایلهای روی گوگل درایو احتیاجام شد. پس سراغ یکی از هاردها رفتم و تلاش کردم فایل را باز کنم. فایل مورد نظرم یک صفحهی گسترده، Spreadsheet، بود که در درایو ساخته بودم. این فایل حالا با پسوند gsheet روی درایو بود، اما حجم ِ بسیار کم آن به من یادآوری میکرد که اشتباه بزرگی مرتکب شدهام. حقیقت این است که یک فایل gsheet یا gdoc صرفا shortcutی به فایل اصلی است که روی درایو قرار دارد. از این نظر، نسخهی پشتیبان گرفتن از چنین فایلی عملا مانند کشاندن آیکنهای برنامههای ویندوز روی یک دیسکت است. در هر دو حالت، اطلاع مورد نظر کپی نمیشود. این همه یعنی بخشی از اطلاعاتم برای همیشه از دست رفت و روشی برای برگرداندن آن ندارم.
پردهی پنجم: حالا شما میتوانید روی فایلهایتان هر نامی میخواهید بگذارید – John Ralston Saul کتابش The Unconscious Civilization را در سال ۹۵ نوشتهاست. جایی در کتاب دربارهی «امکانات ویژهی» ویندوز ۹۵ به روایت بیل گیتس مینویسد: «حالا شما میتوانید روی فایلهایتان هر نامی میخواهید بگذارید». واقعیت این است که آدمیزاد هزاران سال است که روی فایلهایش هر نامی میخواهد میگذارد و اینکه تا قبل از ویندوز ۹۵ اسم فایل به هشت حرف و پسوند آن به سه حرف محدود شدهبود، عملا نشانی از نارسایی محیطهای دیجیتال ِ وقت بود. از این دید، ویندوز ۹۵، و ابزارهای دیگر ِ دیجیتال، خیلی اوقات امکاناتی جدید ایجاد نمیکنند، بلکه محدودیتهایی که خود قبلا ایجاد کردهاند را رفع میکنند (وقتی روی HMD کار میکردم، یکی از روایتهای آشنا این بود که شرکتی HMD جدیدی ساختهاست که ایجاد حالت تهوع نمیکند. طنز ِ وضعیت این است که دنیای بیرون میلیونها سال است به موجودات زنده حالت تهوع نمیدهد).
عکس، بوضوح، تزیینی است.
توسط
کمانگیر
در روز 11 مارس 2015
مارس
11

نزدیک ِ دو ماه است که به اشتیاق کار کردن در یک Start-up، از تورنتو به واترلو آمدهام. بعد از شش سال زندگی در شهر ِ بزرگ، تجربهی یک شهر دانشجویی با کافههای دنج و سینمای محلی، اتفاقی لذت بخش است. اما نکته این نیست.
دیروز به رفیق ِ تورنتونشینی پیغام احوالپرسی دادم و جواب گرفتم «کی میآی شهر؟ ببینیم هم و». درگیر ِ استفاده از «شهر» شدم. در لایهی اول، حرف نادقیق است. در لایهی دوم، جمله ساختار قدرتی میسازد که در آن گوینده بالا نشسته است. در لایهی سوم، جمله آشناتر از آن است که ندیده بگیرمش.
شب، کتاب ِ این روزهایم را میخواندم. این فصل دربارهی تکنولوژیهای ارتباطی حرف میزند. با گریزی به مکلوهان. بخشی که میخواندم دربارهی صنعت چاپ بود. و نظریههایی که میگوید همهگیر شدن «کتاب» صرفا به مکتوبشدن و دردسترس قرار گرفتن دانش منجر نشد و عمل ِ کتاب خواندن به ساختار ذهنی خوانندهی کتاب شکلی ویژه میدهد. مطالعه، عملی فردی است و روالی رشتهای دارد. در مقایسه، بحثکردن در یک گروه، شاخهای است و در جمع اتفاق میافتد. اما اینهمه زمانی عملی شد که کاغذ کالایی در دسترس شد و شمارگان کتاب بالا رفت.
ذهنم لحظهای به پانصد سال پیش پر کشید. تخیل کردم که در اروپای قرن پانزدهم هستم و گسترش استفاده از کاغذ را میبینم. تصور کردم که شگفتزدگی من مشابه واکنشی است که چند سال پیش با دیدن اولین تبلت تجربه کردم. اتفاقی جدید در جهان افتاده بود. امکانی جدید. رابطهای جدید با شیای ناآشنا.
نمونههای زیادی از نگاه مبتنی بر «انتهای تاریخ» در اطرافم میبینم. انگار تاریخ خطی بوده است که به نقطهی فعلی رسیده است که بوضوح از همهی بقیهی آن متفاوت، و حتی ممتاز، است. نکتهی مهم این است که دلیلی ندارم که فرض نکنم که آدمی که پنج قرن پیش برای اولین بار کاغذ در دستش گرفت هم، چنین تصویری از مرکز هستی بودن نکرده باشد. و نکتهی کلیدی همین است. دیدن ِ خود در مرکز هستی و در انتهای تاریخ، رفتار سهل و هیجانانگیزی است.
عکس از Akira
توسط
کمانگیر
در روز 10 مارس 2015
مارس
10

سکانس اول: ترمیناتور ۲. دوربین روی جمجمههای پخشْ روی زمین حرکت میکند، با ضربهی موسیقی یک پای مکانیکی جمجمهای را خرد میکند، دوربین از زمین فاصله میگیرد، و آدمکی، که فاتحانه ایستاده است، تصویر را پر میکند. ادعا میکنم که اتفاقا این یکی از کمبدترین سناریوهای لهشدن توسط ماشین است. روایت مجموعهی ترمیناتور، که نسخهی جدیدش تابستان دیگر به سینما میآید، هم میگوید با این نوع ماشین میشود مبارزه کرد. میشود نیتروژن مایع رویش ریخت و منجمدش کرد، میشود زیر پرس لهاش کرد و میشود در حوضچهی مذاب حلاش کرد.
سکانس دوم: ماتریکس. سایفر به یاغیان ماتریکس خیانت کردهاست و یکییکی کابل ارتباطیشان با ماتریکس را قطع میکند. دوربین روی چهرهی یکی از اهالی زیردریایی میرود که مرگ دیگران را دیدهاست و میداند که نوبتاش نزدیک است. زیر لب میگوید “Not like this! Not like this!” و فرو میریزد.
مرگ ِ ترمیناتور، نوع ِ آشنایی از کشتهشدن است. چیزی است از جنس ِ کشتهشدن بهدلیل خوردهشدن توسط ببر، بهقتل رسیدن توسط آدمیزاد ِ دیگر و کشتهشدن بهدلیل سقوط از ارتفاع. مرگ ِ ماتریکس اما از جنس سکتهی قلبی یا بیماری ناگهانی است. مرگ از درون اتفاق میافتد، نه بهدلیل یک عامل ِ بیرونی که میشود با آن وارد رابطه شد. اما وضعیت ِ خطرناکتر این است که ترمیناتور میکشد، اما ماتریکس میتواند تکثیر کند.
سکانس سوم: Chappie. یولاندی، که با Chappie رابطهای مادری-فرزندی ساختهاست، در درگیری کشته میشود. نینجا، معشوقش، در حین ِ سوزاندن ِ خاطراتش از او، یک flash memory پیدا میکند که Chappie در یکی از آزمایشهایش «هشیاری» یولاندی را در آن ذخیره کردهاست. هشیاری در یکی از سکانسهای انتهایی ِ فیلم به رباتی منتقل میشود. جایی دیگر دیدهایم که هشیاری «سازنده» به رباتی منتقل شدهاست. در هر دو اتفاق، صاحب اولیهی هشیاری دیگر زنده نیست. تصور میکنم که نویسنده، چارهای جز کشتن این دو نفر نداشته است: تصور ِ اینکه بیشتر از یک بدن حاوی هشیاری واحدی باشند، شگفت است. در قسمت سوم Black Mirror، آدمها ابزار کوچکی زیر پوست ِ پشت گوششان میگذارند که برایشان کار حافظهای نامتناهی و قابل دسترسی را انجام میدهد. در یکی از سکانسها با دختری آشنا میشویم که حافظهاش را بهزور از او دزدیدهاند. «لابد یه پولدار حالا داره خاطرههام و تماشا میکنه»، دختر میگوید.
چندان نگران این نیستم که جمجمهام با فشار یک پای فولادی از هم بپاشد. نگرانیام از جنس ِ اضمحلال درونی است. و نکتهی مهم این است که این اتفاقی در آینده نخواهد بود. چیزی که از نویسندهی Society and Technological Change میشنوم این است که این فرایند مدتهاست آغاز شده است.
توسط
کمانگیر
در روز 30 آوریل 2014
آوریل
30

نوشتن در این روزگار اتفاق متفاوتی است. داریم عادت میکنیم به کوتاه٬ به خلاصه٬ به واضح است٬ و به زبان کنایی. دو ماه وقت گذاشتن روی دوازده یا پانزده صفحهای که لایک و کامنتی به بار نمیآورد٬ اتفاق نامعمولی است. ادبیات متفاوت٬ زبانی که رسمی است و کوچکی دایرهای که تمام این دوازده صفحه در آن چرخ میزند٬ همه نکاتی هستند که مقاله علمی نوشتن را متفاوت میکنند. و البته تفاوت ابزار هم هست. محیط نوشتن Latex است و فایل تصویر eps است. ابزارها کد باز هستند و همه چیز بوی کهنگی میدهد. دایناسورهایی که وسط یک شهر بزرگ دوباره زنده شدهاند.
در دنیای که همه فروشنده شدهاند و هرکسی متاعش را گوشهای داد میزند٬ و همهی متاعها بهترین هستند٬ این نوع از نوشتن راه رفتن عکس جهت ِ خیابان یکطرفه است. باید خودت را نقد کنی. باید از دیگران یاد کنی.
این٬ جملهی مشهوری است که فروشندهی موفق در جملههایش از but استفاده نمیکند. همین یک نقطهی تفاوت مهم مقالهی علمی نوشتن است. باید از قامت آدمی که وسط بازار شلوغ بورس دارد سهامش را آب میکند بیایی بیرون و کنج کافه بنشینی و در هر جملهات یک «البته» و «ولی» بگذاری.
میخواهم بیشتر دربارهی این تفاوت فکر کنم.
توسط
کمانگیر
در روز 25 ژانویه 2014
ژانویه
25

شهرداری تورنتو هرشب سطح خیابانها را نمکسود میکند که صبح رانندگی ممکنتر بشود. نمک برف را آب میکند و روی لباس آدمها و ماشینها کبره میبندد. فلز ماشینها زیر نمک کمکم زنگ میزند.
آشنایی میپرسد زیر ماشین را قیراندود نمیکنی؟ جواب میدهم که اجارهی سهساله است، اما میخواهم امروز ببرم بشویمش. توضیح میدهم که ظاهرش مال من است اما زنگزدگیاش مال صاحب بعدی. کمی سکوت میکنم و ادامه میدهم که لعنت بر نظام سرمایهداری که آدم را به نوک ِ دماغش محدود میکند. آشنا اشاره میکند که دارم به چیزی فحش میدهم که خودم هم از منطقاش پیروی میکنم. توضیح میدهم که در عمل انجامش میدهم و در حرف ازش انتقاد میکنم. کمی سکوت میکنم و ادامه میدهم این هم منطق سرمایهداری است، در عمل سود میبرم و در نظر ازش ابراز انزجار میکنم، و سود میبرم.
عکس از اینجا
توسط
کمانگیر
در روز 5 دسامبر 2013
دسامبر
5

خبر پردهبرداری از لامبورگینی چهار و نیم میلیون دلاری روی عرشهی یک ناو هواپیمابر ایتالیایی در ابوظبی را میخوانم و از میزان ِ نمادینبودن ِ اتفاق حیرت میکنم. از این ماشین نه نمونه ساخته خواهد شد. مدیرعامل لامبورگینی میگوید خاورمیانه یکی از مهمترین بازارهای این شرکت است.
ماشین ِقرمز، اختصاصی است. مال ِ من و تو نیست. نه نفر آدم ِ ویژه سوارش خواهند شد. روی ناو ِ جنگی به دنیا میآید و در یکی از عکسها، دو خلبان ِ نظامی کنارش ایستادهاند. ناو، ابزار ِ حفظ ِ نظم است. لامبورگینی یکی از نمادهای نظم است. ناو، ساختار ِ قدرت را میسازد و راس ِ هرم ِ قدرت، سوار ِ لامبورگینی میشود. ماشین در این تصویرها ابزار ِ جابهجایی نیست. برچسبی است که نه نفر را از چند میلیارد نفر جدا میکند. هواپیمای جنگی در زمینهی عکس، ضمانت ِاجرایی این جدایی است.
توسط
کمانگیر
در روز 7 نوامبر 2013
نوامبر
7

آدم جاهایی از شهر را میخ میزند. یک کافه، میزی که گوشهی کنار پنجره است، چهارراهی که آدم همیشه میخواهد چراغ قرمز شود که بتواند یک لحظه درنگ کند، محل ِ کار قدیمی که برایش انگشت هوا میکند، گوشهی کنار ساحل که توش عربده کشیدهاست.
دیشب که به میخزدن فکر میکردم به خیالم رسید که شاید FourSquare میخواهد نسخهی مجازی همین قضیه باشد.
مهاجرت میخهای آدم را ذهنی میکند. خاطرههای قدیمی از دسترس خارج میشوند و شهر ِ جدید خاطره ندارد. هیچ گوشهایش با گوشهی دیگر فرقی نمیکند. یک گسترهی مسطح است که توش راه میروی ولی نه از چیزی دور میشوی و نه به چیزی نزدیک میشوی.
وقتی حرف ِ برگشتن به ایران میشود، یک طرف ِ ذهنم میگوید حتما برمیگردم. طرف ِ دیگر نمیخواهد دوباره مهاجرت کند. میدانم که بعد از هشت، نه سال، دیگر کرج شهری که من میشناختم نیست. همان وقت که میآمدم هم شهر داشت پوست میانداخت. و در این پوستانداختن میخهای من هم گم و گور شدند. من حالا میخهایم را در تورنتو زدهام.
عکس از اینجا